جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

وقتی که من بچه بودم، مردم نبودند...

چقدر دوست دارم همه چی سرجاش بود. موقع کار، کار. موقع تفریح، تفریح. موقع عاشقی هم، فقط عاشقی...

دوست دارم مثل قدیما کسی که سیگار می‌کشه اسمش معتاد بود، اوقات فراغت تو تلگرام و اینستاگرام خلاصه نمی‌شد، کل روزا هم با هیجان دیدن سریال‌های ساعت 9 شبکه سه بود. سه‌شنبه‌ها (به سوی جنوب). جمعه‌ها (خانه ما)...

دوست داشتم هنوز بزرگی و کوچیکی معنا داشت. یه کارایی مخصوص بزرگا بود، یه کارایی هم مخصوص بچه‌ها. دوست داشتم هنوز هم کسایی بودن که صادقانه دل بدن. ارتباطات کم باشه، ولی خوب باشه...

چقدر دوست دارم زندگی مثل قدیما نظم داشت. کل چیزایی که می‌خوام، تو قاب تصویر ثانیه‌ها خلاصه شده. قدیما که همه چی نظم داشت، موقع گرفتن عکس دسته جمعی، چند دقیقه خودشونو مرتب می‌کردن. آقایون این سمت، خانوما اون سمت، قدکوتاه ها جلوتر، قد بلندا عقب‌تر. قبل عکس هم تا سه می‌شمردن. یک عکاس هم بود که به همه چی نظم بده. نه مثل الان که تو عکسای دسته جمعی، فقط هر کسی خودشو تو عکس جا کنه. مهم نیست چطوری. فقط یه طوری تو عکس باشه. عکسا همه کج، آدما همه نامرتب. بدون نظم، بدون فکر...

دوست داشتم عقیده‌ها ارزش خودشونو از دست نمی‌دادن. طغیان‌ها انقدر آشکار نبود. زندگی‌ها خصوصی تر بود، و همه چیز ساده‌تر...

دلم نظم می‌خوام. نظم از نوع قدیمی...


(تیتر گرفته از  اسماعیل خویی)

من از غمِ سنگینِ بیست سال دیگه می‌ترسم...

فک کن ده سال دیگه، بیست سال دیگه، یه روزی، یه جایی، زمانی که همه چیزای ظاهری زندگی -که روزی آرزوشو داشتی- دلتو می‌زنه، زمانی که زنجیر تعهد سنگین‌ترین حلقه‌هاشو به دست و پاهات انداخته، برحسب اتفاق نگاهت به آسمون میفته و میبینی هیچی معلوم نیست. حتی یه ستاره بی‌جون که محض دلخوشی یکنواختی آسمون رو تغییر بده.  شاید حتی یه تیر چراغ برق به سبک قرن 19 فرانسه هم اون دور و برها باشه. چه حالی بهت دست میده? من که از غمش میمیرم, نمیمیرم ولی داغون میشم.


اونوقت کی میخواد جواب یه دنیا از اگه ها... کاش ها... و چراهای منو بده :(


تمومه? نه, تموم نیست...


تصور اینکه با موسیقی جورج وینستون نقاشی بکشی و من کتابمو بنویسم، و اصلا مهم نباشه فردا قراره چه اتفاقی بیفته


تصور هزاران شب پرسه در خیابان‌های ناآشنا و تِستِ تک تک رستوران‌ها و کافه‌ها و صحبت کردن در مورد چیزای جذابِ بی اهمیت


تصورِ بازی کردنِ نقشِ دلداده ترین عشاقِ رمان هایِ عاشقونه خیلی سخت نیست, آشناست...


 بذار مصداق همون فیلم های عاشقانه سوررئالی باشیم که قرن تا قرن اتفاق نمیفتن

کارگردان عزیز من, بگذار نویسنده این پرده من باشم, نه تماشاچی ها...