تابستون 92 بود که به شدت دلم میخواست برم تئاتر (ترانههای قدیمی) محمد رحمانیان رو ببینم. نمیدونم چی شد درگیر چی بودم که نرفتم. ولی همیشه تو ذهنم بود و دوست داشتم میدیدمش
هفته پیش اتفاقی تو یه کتاب فروشی تو قفسه تئاترها سیدیشو پیدا کردم. نمیدونین چقدر ذوق کردم. دو بار دیدمش و چقدر لذت بردم. ولی الان که دارم فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد نرفتم. بعد از اجرای فوق العاده مهتاب نصیرپور که انقدر تاثربرانگیز از (گلی جوراب مردونه) صحبت میکرد، علی زندوکیلی بیاد و قطعه رفته رو بخونه، اگه بیهوش میشدم کی میخواست بیاد منو جمع کنه! :)
چقدر همه عالی بازی کردن. چقدر افتخار میکنم به این هنرمندایی که داریم
یه وقتایی، اون قدیما، وقتی وایبر و اینستاگرام و تلگرام نبود، همین وبلاگای زپرتی که معروف بودن به مینیمالنویسی، اوج هیجان و شادابی نسل جوون معتاد به نت بود. همین وبلاگای پیرپاتال در کنار دوست قدیمیش، یاهو مسنجر، پل ارتباطی شبونه جوونا و نوجوونایی بود که کل روزا تو فکر شب بودن و کل شبا تو همین نت لاک پشتی پلاس میشدن
بعضیا شاد مینوشتن و بعضیا غمگین. ولی مینوشتن. چقدر جذاب بود. وبلاگستان جایی بود که شخصیتت رو میساختی. بدون محدودیت. مینوشتی بدون اینکه نگران باشی در موردت چی فکر میکنن. کسی کسی رو نمیشناخت. راحت حرف دلتو میگفتی. همه پشت نقاب قایم میشدن و مغز و قلبشونو پخش میکردن رو کیبوردهای قدیمی...
شدم مثل پیرمردای هف هفو. که مدام غر میزنن و یاد قدیما میکنن. گیر کردم. بدجور. تو هیفده سالگی. خوب نیست. عقب میرم و عقبتر. استپ خوردم تو زمان. حالم بد میشه از این همه دلخوش کردن به خلوص نصفه و نیمه که گاهی هست و گاهی نیست
قدیما قشنگتر ناله میکردم. تنها هنرم رو هم از دست دادم. متاسفم برای خودم