جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

درجا

آدم گاهی وقتا یه کارایی می‌کنه که به خودش افتخار می‌کنه

آدم گاهی وقتا فکر می‌کنه خوب داره پیش میره. آره همین درسته. تو جمع بهترینام و همین فرمون عالیه

میمونه سرجاش، میمونه سرجاش، همینطور میمونه سرجاش

بعد یکهو می‌فهمه چقدر چیزهای زیادی باید یاد می‌گرفت و نگرفت، چقدر باید بزرگ می‌شد و نشد، چقدر درجا زد

اگه بخوام حسابی به زندگیم نگاه کنم، از سن حدود 24 تا 28 سالگیم پرت رفت. حیف شد

یه چیزهایی تو کتابا و حرفای دیگران نیست. آدم باید خودش بهش برسه

پلیز گیو می عه شات گان

اگه یه پاورِ خاصی داشتم, از چند نفر شدید انتقام میگرفتم


حالا تعریف از خود نباشه ولی من خودم خیلی عقده ای ام, ببین بعضیا چقدر عقده ای ان که مایلم بزنم پاره پورشون کنم :-/

احساس میکنم دارم دم درمیارم

مدام انتهای ستون فقراتم میخاره. دارم یه سری کارای مرموزانه هم میکنم تو زندگیم. خجالت آوره!

آیا خدا ایرانی است؟

والاه با این طرز مدیریت! دریغ از پاس کردن دو واحد مدیریت حتی!

بازم اومدم پراکنده گویی کنم برم

 چند روزیه که مدام دارم فکر میکنم. فکرای فلسفی. اینوری. اونوری. همه جوانب رو دارم در نظر میگیرم. ولی در نهایت به یک جمله میرسم. (چقدر از این زندگی متنفرم)

وای خدا، نابودم کن که دارم تو این عصر زندگی می‌کنم :(

دیشب بعد از مدت‌ها فرصتی پیدا شد که فیلم ببینم. البته نه اینکه تو این "مدت‌ها" فرصتی برای فیلم دیدن نداشته باشم، بهتره جملمو تصحیح کنم و بگم بعد از مدت‌ها حسی پیدا شد که فیلم ببینم.


دفعات قبل که می خواستم فیلم ببینم، بیشتر حسش بود که آهنگ گوش بدم و مدام تو تلگرام پرسه بزنم.  اما دیشب که تو هاردم دنبال یه فیلم می‌گشتم، برخوردم به پوشه فیلم‌های دیوید لینچ. فیلم‌های لینچ رو تقریبا 5-6 سال قبل برای یک دوست عزیزی دانلود کرده بودم که بهش برسونم. فیلم‌ها رو بهش رسونده بودم ولی خودم ندیده بودمش و این پوشه گوشه هاردم بود فقط. شاید به خاطر اینکه از سبک فیلم‌های لینچ خوشم نمیومد.  (آخ گفتم یک دوست قدیمی، فردا یادم باشه بهش یه پیامی بدم)


فیلمی که دیشب انتخاب کردم Eraserhead  (کله پاک کن) مال سال 1977 بود. بی اغراق از یک ساعت و نیم فیلم حتی یک سکانس، حتی یک نماد، حتی مفهوم کوچکترین نشونه‌ای رو هم نفهمیدم! هیچی! در مجموع حدود 2 دقیقه دیالوگ داشت. هیچ هیچ هیچ نفهمیدم! اصلا نفهمیدم موضوع و مفهوم چی بود، هیچ برداشتی از فیلم نداشتم!


من معمولا نشانه‌ها و ایهام‌های فیلم‌ها رو تشخیص می‌دم ولی خب از این فیلم هیچی نفهمیدم. فقط اگه بخوام حدس بزنم می‌گم فیلمی در مذمت شهوت‌گرایی عصر مدرن بود.


معمولا عادت دارم بعد از دیدن فیلم‌ها، نقدهای فیلم رو می‌خونم. کشف رموز فیلم‌ که موقع دیدن فیلم ازش غافل شدم برام خیلی جذابه. وقتی نقد این فیلم رو خوندم تازه متوجه شدم چقدر چقدر چقدر فیلم پر محتوایی بود. عالی. اصلا یک چیز متعالی.  وقتی سکانس‌ها رو با جزئیات شرح می‌دن متوجه عمق مفهوم فیلم می‌شی. اونوقت بود که دوست داشتم برم دیوید لینچ رو بغل کنم، ببوسمش بگم عجب چیزی ساختی. واقعا درست گفتی. حرف دلمو زدی. و البته افسوس بخورم بخاطر اینکه چیزی که اون 40 سال پیش از نسل ما پیش‌بینی کرده بود، چقدر به واقعیت نزدیک شده. چقدر ملموس. چقدر شبیه همون موجودات پلید و بی‌احساس و بی‌رحم شدیم آدمای زمان ما... اگه دسترسی به فیلمش ندارین، نقدشو بخونین. خیلی خوبه ===»  +

3650

تقریبا ده سال گذشت. پیش دانشگاهی بودم. چند ماه بعد از گرفتن گواهینامه گمش کردم. از بس ذوق داشتم بابت گرفتن گواهینامه, که حتی میخواستم پیاده برم بقالی ماست بخرم هم گواهینامم همرام بود. هنوز بعد ده سال احتمال میدم اون روزی که داشتم از مدرسه برمیگشتم و به خاطر گرما کاپشنم رو دستم گرفته بودم از جیبش افتاد.  ده ساله که این فرضیه به قوت خودش باقی مونده ولی هنوز مدرکی در اثبات یا ردش وجود نداره.

در هر صورت حوالی ده سال پیش بود و من یه جوون 18 ساله محسوب میشدم که برای درخواست گواهینامه المثنی به  پلیس+10 سر خیابون شهبند رفته بودم.

یادمه تو گیر و دار کار اداریش که هنوز از یادش احساس حوصله سررفتگی میکنم, یه مرد نسبتا چاق تقریبا 35 ساله با این پیرهن هاوایی ها و کیف کمری نظرمو جلب کرد. اونموقع این تیپا مرسوم نبود. اومده بود پاسپورت بگیره.  اون لحظه یک حسی شبیه حسرت آمیخته به تحسین که کمی با تعجب مخلوط شده بود اومد سراغم. به نظرم خیلی ازم دور میومد..

ده سال از اون روز گذشت. امروز که برای گرفتن پاسپورت اومدم پلیس+10 سر خیابون شهبند, وقتی منتظر انجام شدن کارهای اداری بودم, باجه بغلی یه جوون 18-19 ساله یک سری کارای مربوط به سربازیشو انجام میداد. یک لحظه دیدمش و دیدم که داره منو میبینه. یک نگاه کوتاه عجیبی بهم کرد.

دوست داشتم فقط یک جمله بهش میگفتم
(سعی کن ده سال آیندتو شبیه ده سال گذشته من نگذرونی)

باید سر به جنون زد

 این هفته‌ها و روزها خیلی برام مهمن و خیلی کار واسه انجام دادن دارم واسه همین تمام وقتم به غیر از زمانی که می‌خوابم سر کارم هستم. البته از کارم لذت می‌برم همینطور با اشتیاق کارمو انجام می‌دم و بهش ایمان دارم بنابراین هیچ گله‌ای نیست.

 اول هفته قرار بود یک قرار بسیار مهم با چند نفر هماهنگ کنم. زمانی که انتخاب کردم چهارشنبه ساعت 7 غروب بود چون معمولا این ساعت کار خاصی ندارم.  حالا یک اپسیلون هم فکرشو نمی‌کردم یهویی باخبر بشم بهترین دوستم تو دوران دبیرستان و پیش‌دانشگاهی دقیقا چهارشنبه شب عروسیشه. لعنت بهت اینجا هم باید حالمو بگیری؟! 

خلاصه اینکه هیچ راهی نداشت که بتونم برسم به عروسیش. نه جشن عقدش بودم و نه عروسیش. به این می‌گن رفیق واقعا؟ هرچند که بهش قول دادم یک شب سرش خراب بشم ولی خودم می‌دونم فایده‌ای نداره.

یعنی بی‌اغراق سه سال تو بیخیالترین و دلخوش‌ترین سال‌های زندگیم دوستم بودی. اونقدر که من با تو خندیدم هیچوقت دیگه نخندیدم. سه سال صندلی‌هامون تو کلاس با هم جفت بود و همه مسخره بازیامون با هم. اونهمه آهنگا! تو آفتاب نشستن‌ها و زر زر کردن‌ها. دعواها سر باز بودن یا بستن پنجره! لعنتی خیلی باحال بودیم

 حسین جان عزیزم دوست دیوونه خودم، عروسیتو کلی کلی تبریک می‌گم...

من همون دیازپامم...

امروز 7 فروردین بود و الان ساعت دو شب (جدید) هست و احتمالا یک شخصی جشن عقدش تموم شده و الان گرفته خوابیده. منم مثل هر شب دقیقا دراز کشیدم و کنسرت زنده اندی رو از شبکه pntv میبینم .

هر شب وقتی که اندی میگه چشمای نازت مونده به یادم طاقت دوریتو من ندارم تنگ غروبه دلم گرفته چشمای نازت منو گرفته هیجان زده میشم چون این آهنگ رو خیلی دوست دارم.

من خیلی چیزا رو دوست دارم که یکی از اونا همین وبلاگ زپرتیه که کلی برام خاطره داره و توش خیلی دوستای خوب پیدا کردم, بعضیا اومدن و رفتن بعضیا هم هنوز باهاشون در ارتباطم. ولی همه ادما یه طرف, این وبلاگ منو یاد دختری میندازه که امشب جشن عقدشه و اون زمانی که با همین وبلاگ تو اوج بودم در نقش گرل فرند بنده ایفای نقش میکرد.

اصلا تاحالا گفتم چی شد که اسم این وبلاگ شد دیازپام?! اصلا میدونین اگه همین بشر نبود اسم این وبلاگ میشد (اندیشه ناب) :))))
خیلی رسمیه? خب معلومه, خانم ف هم همینو گفت و گفت آدمو یاد وبلاگای عرزشی میندازه. خب منم با یه اسم اسپرت عوضش کردم و شدم دیازپام

خیلی از پست های قدیمیو که میخونم یاد این (ف) میفتم. نه با ناراحتی نه با حسرت نه با هیچ چیز دیگه, فقط یادش میفتم. من از دیروز مدام پلکم میپره و همکارم میگه که عصبی هست ولی من میگم نیست و خیلی ریلکسم که البته هستم.

آدم باید به دوستاش که ازدواج میکنن تبریک بگه و آرزوی خوشبختی کنه چون که کار خوبیه و مودبانه هست. خب من همینکار رو میکنم و میدونم که میاد و اینجا رو میخونه. بنابراین مجدد بهش تبریک میگم و براش آرزوش خوشبختی میکنم [گل] [گل]


پینوشت: الان 8 فروردین ساعت 10 صبحه (جدید) و من کاملا از خواب بیدار شدم. تو این 6 ساعتی که خوابیده بودم دو رویای مجزا دیدم. اولیش رو حوصله ندارم تعریف کنم چون هم طولانی بود و هم ارزش یادآوری نداره ولی دومی...
خانم ف! لطفا دفعه آخرت باشه که میای به خوابم و منو با این حجم از احساسات میبوسی. البته من مشکلی ندارم (+) ولی میشه توضیح بدی چرا واسم قابلمه کادو اورده بودی?!!

البته فروید میگه ===> +

ولی خودم بخوام تکمیلی بگم, نه از رو خشمه و نه از رو ترس, ماریجوانا هم کلن بیخیال, ولی اموشن های خارج از کنترل رو هستم




راز من

سال‌ها قبل، وقتی هنوز به سن جوونی نرسیده بودم، برای تولدم از یک نفر کتاب (راز) رو هدیه گرفتم. هیچوقت نخوندمش چون تمام کتابایی از این دست رو چرند می‌دونستم. باورشون نداشتم. هیچی رو. به خصوص قانون "جذب"

اما حالا باور دارم. ما به اون سمتی می‌ریم که عمق وجودمون می‌طلبه. ناخودآگاه اونی می‌شیم که مدام بهش فکر می کنیم. با همون موقعیت و شکل. و به اون کسایی می‌رسیم که همیشه تو ذهنمون می‌ساختیمش

هیچوقت فکر نمی‌کردم کسی رو انقدری دوست داشته باشم که چند ساعت بی‌خبری ازش منو از این رو به اون رو کنه. هرچی که می‌خواد باشه اسمش، احساس شدید، علاقه، عادت، و یا حتی دیوونگی، مهم نیست. مهم اینه که من این حس رو دوست دارم و براش می‌میرم

حالا صد تا روانشناس بیان و با هزار دلیل و استدلال علمی و منطقی ثابت کنن که هر رفتار مربوط به کدوم ناحیه از مغزه و کدوم هورمون کم و زیاد شده که اینجوری شد. گور بابای هر چی اکسی‌توسین و سروتونین و فلان و فلان و فلان

 همینی که هست رو دوست دارم و با هیچی عوضش نمی کنم!

  پ.ن: یه وبلاگی بود تو این قحطی وبلاگ خونی که دوستش داشتم و هر موقع وبلاگمو باز می‌کردم، یه سری هم به اون می‌زدم و مطالبشو مکرر می‌خوندم. دفعه آخر دیدم حذف شده بود. "آقای ساکت" اگه مسیرت اینجا افتاد پیام بذار برام

واقعیت ناب

تابستون 92 بود که به شدت دلم می‌خواست برم تئاتر (ترانه‌های قدیمی) محمد رحمانیان رو ببینم. نمی‌دونم چی شد درگیر چی بودم که نرفتم. ولی همیشه تو ذهنم بود و دوست داشتم می‌دیدمش


هفته پیش اتفاقی تو یه کتاب فروشی تو قفسه تئاترها سی‌دیشو پیدا کردم. نمی‌دونین چقدر ذوق کردم. دو بار دیدمش و چقدر لذت بردم. ولی الان که دارم فکر می‌کنم می‌بینم چقدر خوب شد نرفتم. بعد از اجرای فوق العاده  مهتاب نصیرپور که انقدر تاثربرانگیز از (گلی جوراب مردونه) صحبت می‌کرد، علی زندوکیلی بیاد و قطعه رفته رو بخونه، اگه بیهوش می‌شدم کی می‌خواست بیاد منو جمع کنه! :)


چقدر همه عالی بازی کردن. چقدر افتخار می‌کنم به این هنرمندایی که داریم


چرا بزرگ نمیشم؟

یه وقتایی، اون قدیما، وقتی وایبر و اینستاگرام و تلگرام نبود، همین وبلاگای زپرتی که معروف بودن به مینیمال‌نویسی، اوج هیجان و شادابی نسل جوون معتاد به نت بود. همین وبلاگای پیرپاتال در کنار دوست قدیمیش، یاهو مسنجر، پل ارتباطی شبونه جوونا و نوجوونایی بود که کل روزا تو فکر شب بودن و کل شبا تو همین نت لاک پشتی پلاس می‌شدن


بعضیا شاد می‌نوشتن و بعضیا غمگین. ولی می‌نوشتن. چقدر جذاب بود. وبلاگستان جایی بود که شخصیتت رو می‌ساختی. بدون محدودیت. می‌نوشتی بدون اینکه نگران باشی در موردت چی فکر می‌کنن. کسی کسی رو نمی‌شناخت. راحت حرف دلتو می‌گفتی. همه پشت نقاب قایم می‌شدن و مغز و قلبشونو پخش می‌کردن رو کیبوردهای قدیمی...


شدم مثل پیرمردای هف هفو. که مدام غر میزنن و یاد قدیما می‌کنن. گیر کردم. بدجور. تو هیفده سالگی. خوب نیست. عقب میرم و عقب‌تر. استپ خوردم تو زمان. حالم بد میشه از این همه دلخوش کردن به خلوص نصفه و نیمه که گاهی هست و گاهی نیست


قدیما قشنگ‌تر ناله می‌کردم. تنها هنرم رو هم از دست دادم. متاسفم برای خودم


ای که 27 رفت و در خوابی...

تا الان تو عمرم 27 بار می‌تونستم تولد بگیرم و دوستامو دعوت کنم، ولی یک بار هم اینکار رو نکردم. نه تو دوران ابتدایی، نه تولد 18 سالگیم، نه حتی وقتی انقدر بزرگ شدم که یه پارتی جمع و جور بگیرم، حتی یک بار هم کنج یه کافه چند تا از دوستای صمیمیمو دعوت نکردم به مناسبت تولدم. همیشه دوست داشتم برم تولد دیگران و هدیه بدم، نه اینکه هدیه بگیرم. هیچوقت تو هیچ تولدم هیچ کدوم از دوستام نبودن.


ولی امسال به صورت خیلی غافل گیر کننده به تولد خودم دعوت شدم! کیلومترها دورتر از خونه. با دوستانی که اکثرا اولین بار بود که می‌دیدمشون. اگه بخوام دقیق‌ بگم، فقط 15 درصد افراد حاضر در اولین تولدم رو می‌شناختم. یعنی فقط یک نفر از بین 6 حضاری که تو تولدم حضور داشتن. ولی همون یک نفر برام بهترینه و همینکه باهاش باشم برام کافیه.


کسی که بهم جرات می‌ده از پله برقی در حال پایین اومدن بدوم برم بالا+ یا اولین قرار رسمیمون رو تو قبرستون بذاره + و یا + و یا + ... و در نهایت این +

28 سالگیم قطعا تفاوت بزرگی تا قبل از امروز خواهد داشت... 


پ.ن: تیتر از سعدی. اصل : ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی

حیف فقط یه عروس کم داشتم :))

دیشب اولین باری بود که یه ماشین عروس رو می‌روندم! یعنی ماشینی که دقیقا گلکاری شده بود و بوق‌هایی که خطابش من بودم نه به خاطر رانندگیم، بلکه به خاطر ماشینی که توش نشسته بودم، بود.

با اینکه مسئولیت گلکاری کردن ماشین عروس یک دوست چیزی نیست که بشه بهش بالید، ولی همینکه هر ماشینی که رد می‌شد یه نگاهی به داخل می‌انداخت به امید اینکه لبخندی تو صورت دو تا آدم ببینه، حس خوبی بهم می‌داد. البته بخش خیط شدنشون هم صفای خاص خودشو داشت!