آدم گاهی وقتا یه کارایی میکنه که به خودش افتخار میکنه
آدم گاهی وقتا فکر میکنه خوب داره پیش میره. آره همین درسته. تو جمع بهترینام و همین فرمون عالیه
میمونه سرجاش، میمونه سرجاش، همینطور میمونه سرجاش
بعد یکهو میفهمه چقدر چیزهای زیادی باید یاد میگرفت و نگرفت، چقدر باید بزرگ میشد و نشد، چقدر درجا زد
اگه بخوام حسابی به زندگیم نگاه کنم، از سن حدود 24 تا 28 سالگیم پرت رفت. حیف شد
یه چیزهایی تو کتابا و حرفای دیگران نیست. آدم باید خودش بهش برسه
اگه یه پاورِ خاصی داشتم, از چند نفر شدید انتقام میگرفتم
حالا تعریف از خود نباشه ولی من خودم خیلی عقده ای ام, ببین بعضیا چقدر عقده ای ان که مایلم بزنم پاره پورشون کنم :-/
دیشب بعد از مدتها فرصتی پیدا شد که فیلم ببینم. البته نه اینکه تو این "مدتها" فرصتی برای فیلم دیدن نداشته باشم، بهتره جملمو تصحیح کنم و بگم بعد از مدتها حسی پیدا شد که فیلم ببینم.
دفعات قبل که می خواستم فیلم ببینم، بیشتر حسش بود که آهنگ گوش بدم و مدام تو تلگرام پرسه بزنم. اما دیشب که تو هاردم دنبال یه فیلم میگشتم، برخوردم به پوشه فیلمهای دیوید لینچ. فیلمهای لینچ رو تقریبا 5-6 سال قبل برای یک دوست عزیزی دانلود کرده بودم که بهش برسونم. فیلمها رو بهش رسونده بودم ولی خودم ندیده بودمش و این پوشه گوشه هاردم بود فقط. شاید به خاطر اینکه از سبک فیلمهای لینچ خوشم نمیومد. (آخ گفتم یک دوست قدیمی، فردا یادم باشه بهش یه پیامی بدم)
فیلمی که دیشب انتخاب کردم Eraserhead (کله پاک کن) مال سال 1977 بود. بی اغراق از یک ساعت و نیم فیلم حتی یک سکانس، حتی یک نماد، حتی مفهوم کوچکترین نشونهای رو هم نفهمیدم! هیچی! در مجموع حدود 2 دقیقه دیالوگ داشت. هیچ هیچ هیچ نفهمیدم! اصلا نفهمیدم موضوع و مفهوم چی بود، هیچ برداشتی از فیلم نداشتم!
من معمولا نشانهها و ایهامهای فیلمها رو تشخیص میدم ولی خب از این فیلم هیچی نفهمیدم. فقط اگه بخوام حدس بزنم میگم فیلمی در مذمت شهوتگرایی عصر مدرن بود.
معمولا عادت دارم بعد از دیدن فیلمها، نقدهای فیلم رو میخونم. کشف رموز فیلم که موقع دیدن فیلم ازش غافل شدم برام خیلی جذابه. وقتی نقد این فیلم رو خوندم تازه متوجه شدم چقدر چقدر چقدر فیلم پر محتوایی بود. عالی. اصلا یک چیز متعالی. وقتی سکانسها رو با جزئیات شرح میدن متوجه عمق مفهوم فیلم میشی. اونوقت بود که دوست داشتم برم دیوید لینچ رو بغل کنم، ببوسمش بگم عجب چیزی ساختی. واقعا درست گفتی. حرف دلمو زدی. و البته افسوس بخورم بخاطر اینکه چیزی که اون 40 سال پیش از نسل ما پیشبینی کرده بود، چقدر به واقعیت نزدیک شده. چقدر ملموس. چقدر شبیه همون موجودات پلید و بیاحساس و بیرحم شدیم آدمای زمان ما... اگه دسترسی به فیلمش ندارین، نقدشو بخونین. خیلی خوبه ===» +
آدم باید به دوستاش که ازدواج میکنن تبریک بگه و آرزوی خوشبختی کنه چون که کار خوبیه و مودبانه هست. خب من همینکار رو میکنم و میدونم که میاد و اینجا رو میخونه. بنابراین مجدد بهش تبریک میگم و براش آرزوش خوشبختی میکنم [گل] [گل]
پینوشت: الان 8 فروردین ساعت 10 صبحه (جدید) و من کاملا از خواب بیدار شدم. تو این 6 ساعتی که خوابیده بودم دو رویای مجزا دیدم. اولیش رو حوصله ندارم تعریف کنم چون هم طولانی بود و هم ارزش یادآوری نداره ولی دومی...
خانم ف! لطفا دفعه آخرت باشه که میای به خوابم و منو با این حجم از احساسات میبوسی. البته من مشکلی ندارم (+) ولی میشه توضیح بدی چرا واسم قابلمه کادو اورده بودی?!!
البته فروید میگه ===> +
ولی خودم بخوام تکمیلی بگم, نه از رو خشمه و نه از رو ترس, ماریجوانا هم کلن بیخیال, ولی اموشن های خارج از کنترل رو هستم
تابستون 92 بود که به شدت دلم میخواست برم تئاتر (ترانههای قدیمی) محمد رحمانیان رو ببینم. نمیدونم چی شد درگیر چی بودم که نرفتم. ولی همیشه تو ذهنم بود و دوست داشتم میدیدمش
هفته پیش اتفاقی تو یه کتاب فروشی تو قفسه تئاترها سیدیشو پیدا کردم. نمیدونین چقدر ذوق کردم. دو بار دیدمش و چقدر لذت بردم. ولی الان که دارم فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد نرفتم. بعد از اجرای فوق العاده مهتاب نصیرپور که انقدر تاثربرانگیز از (گلی جوراب مردونه) صحبت میکرد، علی زندوکیلی بیاد و قطعه رفته رو بخونه، اگه بیهوش میشدم کی میخواست بیاد منو جمع کنه! :)
چقدر همه عالی بازی کردن. چقدر افتخار میکنم به این هنرمندایی که داریم
یه وقتایی، اون قدیما، وقتی وایبر و اینستاگرام و تلگرام نبود، همین وبلاگای زپرتی که معروف بودن به مینیمالنویسی، اوج هیجان و شادابی نسل جوون معتاد به نت بود. همین وبلاگای پیرپاتال در کنار دوست قدیمیش، یاهو مسنجر، پل ارتباطی شبونه جوونا و نوجوونایی بود که کل روزا تو فکر شب بودن و کل شبا تو همین نت لاک پشتی پلاس میشدن
بعضیا شاد مینوشتن و بعضیا غمگین. ولی مینوشتن. چقدر جذاب بود. وبلاگستان جایی بود که شخصیتت رو میساختی. بدون محدودیت. مینوشتی بدون اینکه نگران باشی در موردت چی فکر میکنن. کسی کسی رو نمیشناخت. راحت حرف دلتو میگفتی. همه پشت نقاب قایم میشدن و مغز و قلبشونو پخش میکردن رو کیبوردهای قدیمی...
شدم مثل پیرمردای هف هفو. که مدام غر میزنن و یاد قدیما میکنن. گیر کردم. بدجور. تو هیفده سالگی. خوب نیست. عقب میرم و عقبتر. استپ خوردم تو زمان. حالم بد میشه از این همه دلخوش کردن به خلوص نصفه و نیمه که گاهی هست و گاهی نیست
قدیما قشنگتر ناله میکردم. تنها هنرم رو هم از دست دادم. متاسفم برای خودم
تا الان تو عمرم 27 بار میتونستم تولد بگیرم و دوستامو دعوت کنم، ولی یک بار هم اینکار رو نکردم. نه تو دوران ابتدایی، نه تولد 18 سالگیم، نه حتی وقتی انقدر بزرگ شدم که یه پارتی جمع و جور بگیرم، حتی یک بار هم کنج یه کافه چند تا از دوستای صمیمیمو دعوت نکردم به مناسبت تولدم. همیشه دوست داشتم برم تولد دیگران و هدیه بدم، نه اینکه هدیه بگیرم. هیچوقت تو هیچ تولدم هیچ کدوم از دوستام نبودن.
ولی امسال به صورت خیلی غافل گیر کننده به تولد خودم دعوت شدم! کیلومترها دورتر از خونه. با دوستانی که اکثرا اولین بار بود که میدیدمشون. اگه بخوام دقیق بگم، فقط 15 درصد افراد حاضر در اولین تولدم رو میشناختم. یعنی فقط یک نفر از بین 6 حضاری که تو تولدم حضور داشتن. ولی همون یک نفر برام بهترینه و همینکه باهاش باشم برام کافیه.
کسی که بهم جرات میده از پله برقی در حال پایین اومدن بدوم برم بالا+ یا اولین قرار رسمیمون رو تو قبرستون بذاره + و یا + و یا + ... و در نهایت این +
28 سالگیم قطعا تفاوت بزرگی تا قبل از امروز خواهد داشت...
پ.ن: تیتر از سعدی. اصل : ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی
دیشب اولین باری بود که یه ماشین عروس رو میروندم! یعنی ماشینی که دقیقا گلکاری شده بود و بوقهایی که خطابش من بودم نه به خاطر رانندگیم، بلکه به خاطر ماشینی که توش نشسته بودم، بود.
با اینکه مسئولیت گلکاری کردن ماشین عروس یک دوست چیزی نیست که بشه بهش بالید، ولی همینکه هر ماشینی که رد میشد یه نگاهی به داخل میانداخت به امید اینکه لبخندی تو صورت دو تا آدم ببینه، حس خوبی بهم میداد. البته بخش خیط شدنشون هم صفای خاص خودشو داشت!