افتادن ترس نداره. ترس از افتادن ترس داره
پی نوشت: یکی از اون سه تا خُل و چِلی که رفتن اون بالا لبه آبشار نشستن منم! + جمله محققانه بالا رو هم به اونی گفتم که ترسید بیاد پیش ما، پایین موند و عکس گرفت!
پی نوشت 2 : یک روز عالی و هیجان انگیز سمت دیلمان. از اون روزایی که هیچوقت فراموش نمیشه :)
همین که بگم گور بابای دنیا برام خوبه
مگه میشه کسی مثل من نباشه و این احساسات رو تجربه نکرده باشه؟ قطعا بوده. قطعا هست. مگه میشه نوعی از احساسات انسانی منحصر به فرد باشه. قطعا نمیشه. منم مثل همون آدما که از بقیه آدما بیزارن. منم تو همون دسته از آدما که به خاطر طرز فکر احمقانشون همیشه منزوی کردن خودشونو. منم یکی از اونا که کل زندگیشون منتظر تشویق بودن ولی آخرش به پوچی رسیدن.
من قهر میکنم. با همه. و اصلا مهم نیست که قهر من برای هیچکس مهم نیست. اصلا مهم نیست به جای یه آدم جنتلمن، نقشی که از من تو ذهنشون میمونه یه آدم عقب مونده باشه. و اصلا مهم نیست کسی حتی به دیوونگی من فکر نکنه. اصلا هیچ چیز مهم نیست.
بله. من یک احمقم و خوشوقتم از آشناییتون...
(بخشی از نامهای که نوشتم، بدون انتظار خونده شدن)
بعضی وقتا که مجبورم صبح خیلی زود بیدار شم، وقتی بین خواب و بیداری تو یه دنیای عجیب و گنگی هستم، برای اینکه چند دقیقه بیشتر زیرپتو باشم شروع می کنم به فکر کردن در مورد فلسفه، عرفان، مذهب، چیستی خلق انسان و غایت هستی.
بعضی وقتا هم تو همین حالت نیمه هوشیار و نیمه مستی دروازه مکشوفاتی بر من عیان میشه. مثلا ایندفعه داشتم فکر میکردم کجا انسان اشرف مخلوقاته؟ شما فقط یه مقایسه ساده بکنین بین انسان و بعضی حیوانها.
مثلا خرس قطبی نصف سال رو میخوابه نصف سال بیداره و مشکل خواب نداره. شما تاحالا دیدین یه خرس قطبی خواب بمونه سرکارش یا سر یه قرار دیر برسه؟ یا صبح ساعت 5 یه روز سرد پاییزی واسه بیدار شدن مشکل پیدا کنه؟
یا مثلا شتر یه کوهان داره هروقت غذا زیاد داشته باشه اون تو ذخیره میکنه. حالا انسان بعضی وقتا انقدر سیر میشه که با نگاه کردن به خوشمزهترین غذا حالش بد میشه یه وقتی انقدر گرسنست که یخچال خونه رو ذله میکنه.
یا حتی مثلا یه پرنده رو ببینین، بال داره میپره تند میرسه جایی که میخواد. انسان باید آپشن بال رو داشته باشه حداقل.
با این شرایط انسان انصافا اشرف مخلوفاته؟ خدا اگه یه نگاه به این حیوونا میکرد حداقل باید یه کوهانی، بالی، آبششی چیزی میداد به آدما.
دقت کردین که تو فارسی از عبارت (پیدا کردن دوست) استفاده میکنیم در حالی که تو انگلیسی از (Make friend)
این یعنی ما فقط دنبال یه آدم پرفکت هستیم که بیاد با ما دوست بشه، در حالی که تو فرهنگ اونا باید یه دوست رو بسازی. یعنی وقت بذاری براش، درکش کنی، کمکش کنی، بهترین کاری که میتونی براش انجام بدی، تا اونجوری که تو شازده کوچولو گفته شده (اهلیش کنی)
واسه همین ترجیح می دم دوستام رو بسازم، نه اینکه پیدا کنم. سخته، ولی ارزشش رو داره
بازم سکوتهای طولانی
بازم آهنگای غمگین
بازم دلتنگی مداوم
بازم بیحوصلگیهای خسته کننده
اینبار دیگه به خوشی و نرمی دفعههای پیش نیست
احمقانست که اینبارم بذارم بدون اینکه شروع بشه... تموم شه
احمقانست اگه بازم لال مونی بگیرم...
انتظار دیدن تو منو آروم نمیذاره
مثل بغضی که گلومو بسته اما نمیباره... +
اگه کسی بهم لطفی کرد تو جمع ازش تشکر میکنم.
اگه چیزی رو ندونم میگم نمیدونم.
اگه بدونم کارم اشتباه بوده معذرت خواهی میکنم.
پ.ن: دلنوشته خودم بوده و جنبه آموزشی نداره ولی اگه خواستین تو کتابای درسی اضافه کنین حتما قبلش باهام هماهنگ کنین :)
رابطه آدما همیشه یه موازنه نیست که بشه فقط یه مساوی بذاریم وسطش. گاهی باید جواب بعضی خوبیا رو با خوبی بزرگتر داد
حس عجیبی تو بعضی عکسهای آدما هست. همیشه لبخند، همیشه زیبا، همیشه مهربون.
آدم میتونه باعکسها بازی کنه. هر موقع که خواست ببینتشون، بیاره نزدیک چشاش. دور کنه. لمسشون کنه.
عکسا همیشه مهربونن. میتونم عاشق عکسا بشم. حتی دلم براشون تنگ بشه. بیشتر از آدما
یه چیزایی هستن که وقتی میبینیشون یه چیزین، ولی وقتی دقت میکنی کلا یه چیز دیگن.
انقدر این دو تا تصویر با هم فرق می کنن که آدم مات میمونه چرا زودتر متوجه این دو تا دنیای متفاوت نشده.
یه مثالی میزنم، مثلا همین آهنگ (ای دل) لیلا. همه با شنیدنش کلی قرشون می گیره. ولی تاحالا دقت کردین چه شعر غمگنانهای داره؟
جان من یک دقیقه خودتونو کنترل کنین و متن ترانه رو غیر ریتمیک بخونین ببینین چقدر شکست عشقی توش نهفته. انقدر که آدم دوست داره باهاش زار بزنه
ای دل تو خریداری نداری / افسون شدی و یاری نداری
نفرین به تو ای دل غافل / تو که گرمی بازاری نداری
تو که از عاشقی خیری ندیدی / یه عمری در پی عشقی دویدی
ندیدی ندیدی یه روز خوش ندیدی / به حرفم رسیدی به عشقت نرسیدی
در حق شاعر این ترانه خیلی ظلم شده. ما اینجا جمع شدیم تا از شاعری تقدیر کنیم که درد وجودش رو سالها با رقص و شادی به ما تقدیم کرد. ساده اومد و ساده رفت و هیچکس نفهمید چی گفت.
امروز صبح که از خواب بیدار شدم، خدا یک هدیه کوچیک بهم داده بود.یک آسمون ابری به رنگ سفید شیری که به خاکستری میزد و باد نسبتا سردی که میوزید. و یک بارون دلچسب و ملایم. حس روز اول پاییز رو داشت. کاش امروز پاییز شروع می شد...
از بچگی یادمه هر وقت خواستم دعا کنم، میگفتم (خدایا خودت میدونی دیگه، همونا)
شاید نمی دونم چی میخوام، شاید هم میترسم چیزی رو جا بندازم. یا شاید هم انقدر ضعیفم که حتی مسئولیت دعاهام هم نمیتونم برعهده بگیرم و می سپرم به کسی دیگه. به خدا...
هرچقدر بخوام به خودم تلقین کنم که همه چی خوبه، ولی تو حال بد این روزام تاثیری نداره
یک نیروی ناشناخته منو به بالشم چسبونده و لبهام رو به هم قفل کرده
عجیبه. اصلا دلیلشو نمیدونم. هرچیزی که فقط یک دلیل نداره. ولی هیچکدومش به ذهنم نمیرسه
علم روانشناسی خیلی ناقصه. هنوزاسمی رو این پدیده نذاشته
شاید به خاطر اینه که جنس زن همیشه جذابیت بیشتری برای روانشناسا داشته