-
صد از صد
23 بهمن 1397 08:34
به تمام چیزهایی که میخوام برسم اونقدر فکر میکنم که خوابشون رو ببینم وقتی خوابشونو دیدم، برام حجت میشه که حتما بهشون میرسم
-
پیشونی نوشت!
8 بهمن 1397 15:49
پشت چراغ قرمز وایساده بودم یه خانومه داشت گل میفروخت دم تک تک ماشینا رفت سمت ماشین من اصلا نیومد با یه نگاه فهمید نه پول دارم نه دوست دختر
-
بخشی از کتابی که هنوز ننوشتمش
28 دی 1397 13:54
خزید تو تخت خوابش. خنکی تشک غافلگیرش کرد. اما نه تنها اذیت نشد بلکه خیلی هم حس خوبی بهش دست داد. اطمینان از اینکه تا چند دقیقه بعد کاملا گرم میشه، سرما رو هم دوست داشتنی کرده بود. مثل وقتی که دلت به آخر داستان گرم باشه، اونوقت تحملِ سختی و انتظار هم برات لذتبخشه...
-
دنبال چی میگردی؟
2 دی 1397 12:52
ته دنیا همینجاییه که وایسادیم خیلی عجیبه
-
بعــلـه، منم اینجام!
29 آذر 1397 13:53
پیام تلگرامی دوستی وبلاگی باعث شد دوباره بیام اینجا. بیام و ببینم از آخرین پستی که گذاشتم 10 ماه میگذره. از قبلیشم 11 ماه! نگاهی به چند تا وبلاگایی که لینکشونو دارم کردم. بعضیا رو میشناختم از نزدیک، بعضیا هم هیچ تصوری در مورد نویسندشون ندارم ولی دوسشون دارم همه یه جورایی تغییر کردن. همه مدتها با بحران "یه دهه...
-
یه آدم عادی
1 اسفند 1396 23:46
کم کم دارم طبیعی میشم. یک مردی که داره کم کم آماده برای سی سالگی میشه. هرچند که هنوز احساسش اینه که تازه داره بیست و چهار سالگیش تموم میشه و اشتیاق ورود به بیست و پنج سالگی داره شاید خیلی دیر دارم طبیعی میشم. فوتبال میبینم، به دخترا توجه میکنم، شو آف برام مهم شده و به چیزهای بی اهمیت علاقه نشون میدم تمام ترس های بی...
-
قاتل بی گناه
23 بهمن 1396 12:04
- چطوری کُشتیش؟ + وقتی داشت وابسته میشد، جلوشو نگرفتم...
-
صورت زخمی
10 بهمن 1396 15:17
اگه همه چیز میخواست عادی پیش بره، تا حالا من باید چند بار میمُردم. حداقل 4 بار یک بار به خاطر ضربه مغزی تو نوزادی. یک بار برق گرفتگی تو بچگی. یک بار برخورد سر به اجسام تیز همین دیشب و یک بار هم به خاطر مسائل متفرقه آخرین مرتبه طبیعیش این بود که بعد از اینکه بیهوش شدم، یعنی دقیقا بعد از اینکه بخورم زمین، و یا یه کم بعد...
-
لذت مشترک
4 بهمن 1396 07:45
بعضی لذتا تو دنیا مشترکه فرقی نمیکنه کجای دنیا باشی، یا تو چه موقعیتی تلخی ادامه دار خواب دیشبت همراهت باشه، یا شوق رهایی تو دنیای معلق همینکه بالکنی داشته باشی که بتونی سیگاری آتیش بزنی و همراه با صدای بارون به بخار لیوان چاییت نگاه کنی، میشه احساس خوشبختی کرد
-
اقرار
30 دی 1396 02:29
ساعت از 2 گذشته و من در حالی که روبدوشامبر کالباسی رنگمو پوشیدم تو خونه ای که نمیشناسم کنار شومینه در حال سیگار کشیدنم همه چیز در این خونه خوابه به غیر از من که بیدارِ بیدارم هرچند که ممکنه صفت ناپسندی باشه ولی باید اقرار کنم دروغ گفتن و نقش بازی کردن رو به خوبی بلدم و هیچوقت یادم نمیره اولین باری که دروغ گفتم چقدر...
-
تو دفترچه خاطراتم بنویس!
20 دی 1396 23:33
من دفتر خاطرات ندارم. یعنی همیشه دوست داشتم داشته باشم، حتی دفترشو هم انتخاب میکردم، ولی فقط دفتر بود و خبری از خاطرات نبود الان هم فقط دو تا دفتر خاطرات دارم. یکی مال سال 88 اینا، یا شایدم یه کم قبل تر. یکی هم سال 93. اواخر 93 و تا اواسط 94. فکر کنم دومی رو منهدم کردم چون به گمونم یک سری چیزای خجالت آور هم توش نوشته...
-
Jerk
17 دی 1396 21:48
بیاین صادق باشیم. همه ما یه وقتی تو یه رابطه ای به تمام معنی کلمه آشغال بودیم. ناله کردن نداره افتخار کردن هم نداره. خوبه دیگه! یه چرخه طبیعیه. برای ده نفر که ما رو دوست دارن خودمون رو عن میکنیم، ده نفر دیگه هم که دوسشون داریم خودشونو برا ما عن میکنن. یر به یر
-
درجا
8 آذر 1396 14:39
آدم گاهی وقتا یه کارایی میکنه که به خودش افتخار میکنه آدم گاهی وقتا فکر میکنه خوب داره پیش میره. آره همین درسته. تو جمع بهترینام و همین فرمون عالیه میمونه سرجاش، میمونه سرجاش، همینطور میمونه سرجاش بعد یکهو میفهمه چقدر چیزهای زیادی باید یاد میگرفت و نگرفت، چقدر باید بزرگ میشد و نشد، چقدر درجا زد اگه بخوام حسابی...
-
پلیز گیو می عه شات گان
25 مرداد 1396 10:26
اگه یه پاورِ خاصی داشتم, از چند نفر شدید انتقام میگرفتم حالا تعریف از خود نباشه ولی من خودم خیلی عقده ای ام, ببین بعضیا چقدر عقده ای ان که مایلم بزنم پاره پورشون کنم :-/
-
احساس میکنم دارم دم درمیارم
15 مرداد 1396 02:04
مدام انتهای ستون فقراتم میخاره. دارم یه سری کارای مرموزانه هم میکنم تو زندگیم. خجالت آوره!
-
آیا خدا ایرانی است؟
29 تیر 1396 19:53
والاه با این طرز مدیریت! دریغ از پاس کردن دو واحد مدیریت حتی!
-
بازم اومدم پراکنده گویی کنم برم
29 تیر 1396 17:17
چند روزیه که مدام دارم فکر میکنم. فکرای فلسفی. اینوری. اونوری. همه جوانب رو دارم در نظر میگیرم. ولی در نهایت به یک جمله میرسم. (چقدر از این زندگی متنفرم)
-
وای خدا، نابودم کن که دارم تو این عصر زندگی میکنم :(
15 فروردین 1396 01:38
دیشب بعد از مدتها فرصتی پیدا شد که فیلم ببینم. البته نه اینکه تو این "مدتها" فرصتی برای فیلم دیدن نداشته باشم، بهتره جملمو تصحیح کنم و بگم بعد از مدتها حسی پیدا شد که فیلم ببینم. دفعات قبل که می خواستم فیلم ببینم، بیشتر حسش بود که آهنگ گوش بدم و مدام تو تلگرام پرسه بزنم. اما دیشب که تو هاردم دنبال یه فیلم...
-
3650
11 فروردین 1396 02:09
تقریبا ده سال گذشت. پیش دانشگاهی بودم. چند ماه بعد از گرفتن گواهینامه گمش کردم. از بس ذوق داشتم بابت گرفتن گواهینامه, که حتی میخواستم پیاده برم بقالی ماست بخرم هم گواهینامم همرام بود. هنوز بعد ده سال احتمال میدم اون روزی که داشتم از مدرسه برمیگشتم و به خاطر گرما کاپشنم رو دستم گرفته بودم از جیبش افتاد. ده ساله که این...
-
باید سر به جنون زد
10 فروردین 1396 03:54
این هفتهها و روزها خیلی برام مهمن و خیلی کار واسه انجام دادن دارم واسه همین تمام وقتم به غیر از زمانی که میخوابم سر کارم هستم. البته از کارم لذت میبرم همینطور با اشتیاق کارمو انجام میدم و بهش ایمان دارم بنابراین هیچ گلهای نیست. اول هفته قرار بود یک قرار بسیار مهم با چند نفر هماهنگ کنم. زمانی که انتخاب کردم...
-
من همون دیازپامم...
8 فروردین 1396 01:46
امروز 7 فروردین بود و الان ساعت دو شب (جدید) هست و احتمالا یک شخصی جشن عقدش تموم شده و الان گرفته خوابیده. منم مثل هر شب دقیقا دراز کشیدم و کنسرت زنده اندی رو از شبکه pntv میبینم . هر شب وقتی که اندی میگه چشمای نازت مونده به یادم طاقت دوریتو من ندارم تنگ غروبه دلم گرفته چشمای نازت منو گرفته هیجان زده میشم چون این آهنگ...
-
راز من
14 بهمن 1395 18:23
سالها قبل، وقتی هنوز به سن جوونی نرسیده بودم، برای تولدم از یک نفر کتاب (راز) رو هدیه گرفتم. هیچوقت نخوندمش چون تمام کتابایی از این دست رو چرند میدونستم. باورشون نداشتم. هیچی رو. به خصوص قانون "جذب" اما حالا باور دارم. ما به اون سمتی میریم که عمق وجودمون میطلبه. ناخودآگاه اونی میشیم که مدام بهش فکر می...
-
واقعیت ناب
26 آذر 1395 23:50
تابستون 92 بود که به شدت دلم میخواست برم تئاتر (ترانههای قدیمی) محمد رحمانیان رو ببینم. نمیدونم چی شد درگیر چی بودم که نرفتم. ولی همیشه تو ذهنم بود و دوست داشتم میدیدمش هفته پیش اتفاقی تو یه کتاب فروشی تو قفسه تئاترها سیدیشو پیدا کردم. نمیدونین چقدر ذوق کردم. دو بار دیدمش و چقدر لذت بردم. ولی الان که دارم فکر...
-
چرا بزرگ نمیشم؟
25 آذر 1395 01:44
یه وقتایی، اون قدیما، وقتی وایبر و اینستاگرام و تلگرام نبود، همین وبلاگای زپرتی که معروف بودن به مینیمالنویسی، اوج هیجان و شادابی نسل جوون معتاد به نت بود. همین وبلاگای پیرپاتال در کنار دوست قدیمیش، یاهو مسنجر، پل ارتباطی شبونه جوونا و نوجوونایی بود که کل روزا تو فکر شب بودن و کل شبا تو همین نت لاک پشتی پلاس میشدن...
-
ای که 27 رفت و در خوابی...
14 آبان 1395 22:15
تا الان تو عمرم 27 بار میتونستم تولد بگیرم و دوستامو دعوت کنم، ولی یک بار هم اینکار رو نکردم. نه تو دوران ابتدایی، نه تولد 18 سالگیم، نه حتی وقتی انقدر بزرگ شدم که یه پارتی جمع و جور بگیرم، حتی یک بار هم کنج یه کافه چند تا از دوستای صمیمیمو دعوت نکردم به مناسبت تولدم. همیشه دوست داشتم برم تولد دیگران و هدیه بدم، نه...
-
حیف فقط یه عروس کم داشتم :))
9 مهر 1395 21:15
دیشب اولین باری بود که یه ماشین عروس رو میروندم! یعنی ماشینی که دقیقا گلکاری شده بود و بوقهایی که خطابش من بودم نه به خاطر رانندگیم، بلکه به خاطر ماشینی که توش نشسته بودم، بود. با اینکه مسئولیت گلکاری کردن ماشین عروس یک دوست چیزی نیست که بشه بهش بالید، ولی همینکه هر ماشینی که رد میشد یه نگاهی به داخل میانداخت به...
-
میخوام کمتر فکر کنم
4 مهر 1395 18:33
امروز که از خواب بیدار شدم، اولین بارون امسال رو از آسمون شیری رنگ دیدم. فهمیدم پاییز شده وقتی از هوای خفه دفتر کارم خسته شدم و اومدم رو سقف ساختمون، فهمیدم دلم بدجور گرفته نگاهم که به آسمون تیره افتاد، سردم شد. لباسای تابستونی رو باس انداخت دور، ژاکتم، پولیورم، شالگردنم کو؟ صدای اذان مغرب که بلند شد، دیگه طاقتم تاق...
-
دور باطل
10 شهریور 1395 23:07
آب میخورم شاشم میگیره, می شاشم تشنم میشه گرفتار شدم به خدا. خط تولید کوکاکولا هم انقدر فعال نیست :(
-
وقتی که من بچه بودم، مردم نبودند...
23 مرداد 1395 23:48
چقدر دوست دارم همه چی سرجاش بود. موقع کار، کار. موقع تفریح، تفریح. موقع عاشقی هم، فقط عاشقی... دوست دارم مثل قدیما کسی که سیگار میکشه اسمش معتاد بود، اوقات فراغت تو تلگرام و اینستاگرام خلاصه نمیشد، کل روزا هم با هیجان دیدن سریالهای ساعت 9 شبکه سه بود. سهشنبهها (به سوی جنوب). جمعهها (خانه ما)... دوست داشتم هنوز...
-
من از غمِ سنگینِ بیست سال دیگه میترسم...
12 مرداد 1395 18:59
فک کن ده سال دیگه، بیست سال دیگه، یه روزی، یه جایی، زمانی که همه چیزای ظاهری زندگی -که روزی آرزوشو داشتی- دلتو میزنه، زمانی که زنجیر تعهد سنگینترین حلقههاشو به دست و پاهات انداخته، برحسب اتفاق نگاهت به آسمون میفته و میبینی هیچی معلوم نیست. حتی یه ستاره بیجون که محض دلخوشی یکنواختی آسمون رو تغییر بده. شاید حتی یه...