هوا چه خوبه :)

یادمه جوون و جاهل بودم یه روز رفته بودم بیرون خیلی احساس خوش‌تیپی می‌کردم بعد هر دختری که می‌دیدم بهش چشمک می‌زدم ولی هیچکدومشون عکس العمل نشون نمی‌دادن. بعد من همینجور تعجب که چرا هیچکدومشون اصلا توجه نمی‌کردن. اصلا انگار منو نمی‌دیدن. حسابی حالم گرفته می‌شد بعد یهو متوجه شدم یه عینک آفتابی زدم به چه گندگی. هنوز هروقت تو خیابون یه دختر خوشگل می‌بینم یاد اون روز میفتم خندم می‌گیره! خیلی مضحک بود!

 

پ.ن: تعطیلات فطر، با کتابایی که گرفتم. مجموعه داستان آخرین خنیاگر (اُ. هنری) / دیوار و شمعدانی (آلبرتو موراویا {نویسنده مورد علاقه من}) / یک چیز به هر حال یک چیز است (موراویا – این کتاب رو خونده بودم ولی دوست داشتم داشته باشمش. عالیه) / ناتور دشت (سلینجر) این کتاب رو وقتی دوم یا سوم ابتدایی بودم خونده بودم. الان که دوباره خوندم به نظرم از اون دست کتاباییه که شروعش فوق العادست ولی وسطاش خسته کننده می‌شه و آخراش دوست داری زودتر تموم شه فقط) / Christmas in Prague (Joyce Hannam)

 

پ.ن 2: این ماه رمضانی که گذشت هیچ وقت نشد دعا کنم. از خدا چیزی بخوام. این به نظرم عالیه. همینکه موقع سحر، یا دم افطار هیچ خواسته‌ای نداشتم، یعنی همه چیز مطابق میلمه. این عالیه. کلی امیدوارم :)

 

پ.ن 3: اینکه اخبار فلسطین رو می‌شنوم و هیچ کاری از دستم برنمیاد که دنیا رو یه خورده بهتر کنم واقعا حالم بد میشه. بزرگترین دغدغم شده. یه چیزی، معجزه‌ای، یک نیروی فرا انسانی نیازه...   :-(