من از غمِ سنگینِ بیست سال دیگه می‌ترسم...

فک کن ده سال دیگه، بیست سال دیگه، یه روزی، یه جایی، زمانی که همه چیزای ظاهری زندگی -که روزی آرزوشو داشتی- دلتو می‌زنه، زمانی که زنجیر تعهد سنگین‌ترین حلقه‌هاشو به دست و پاهات انداخته، برحسب اتفاق نگاهت به آسمون میفته و میبینی هیچی معلوم نیست. حتی یه ستاره بی‌جون که محض دلخوشی یکنواختی آسمون رو تغییر بده.  شاید حتی یه تیر چراغ برق به سبک قرن 19 فرانسه هم اون دور و برها باشه. چه حالی بهت دست میده? من که از غمش میمیرم, نمیمیرم ولی داغون میشم.


اونوقت کی میخواد جواب یه دنیا از اگه ها... کاش ها... و چراهای منو بده :(


تمومه? نه, تموم نیست...


تصور اینکه با موسیقی جورج وینستون نقاشی بکشی و من کتابمو بنویسم، و اصلا مهم نباشه فردا قراره چه اتفاقی بیفته


تصور هزاران شب پرسه در خیابان‌های ناآشنا و تِستِ تک تک رستوران‌ها و کافه‌ها و صحبت کردن در مورد چیزای جذابِ بی اهمیت


تصورِ بازی کردنِ نقشِ دلداده ترین عشاقِ رمان هایِ عاشقونه خیلی سخت نیست, آشناست...


 بذار مصداق همون فیلم های عاشقانه سوررئالی باشیم که قرن تا قرن اتفاق نمیفتن

کارگردان عزیز من, بگذار نویسنده این پرده من باشم, نه تماشاچی ها...