یه وقتایی، اون قدیما، وقتی وایبر و اینستاگرام و تلگرام نبود، همین وبلاگای زپرتی که معروف بودن به مینیمالنویسی، اوج هیجان و شادابی نسل جوون معتاد به نت بود. همین وبلاگای پیرپاتال در کنار دوست قدیمیش، یاهو مسنجر، پل ارتباطی شبونه جوونا و نوجوونایی بود که کل روزا تو فکر شب بودن و کل شبا تو همین نت لاک پشتی پلاس میشدن
بعضیا شاد مینوشتن و بعضیا غمگین. ولی مینوشتن. چقدر جذاب بود. وبلاگستان جایی بود که شخصیتت رو میساختی. بدون محدودیت. مینوشتی بدون اینکه نگران باشی در موردت چی فکر میکنن. کسی کسی رو نمیشناخت. راحت حرف دلتو میگفتی. همه پشت نقاب قایم میشدن و مغز و قلبشونو پخش میکردن رو کیبوردهای قدیمی...
شدم مثل پیرمردای هف هفو. که مدام غر میزنن و یاد قدیما میکنن. گیر کردم. بدجور. تو هیفده سالگی. خوب نیست. عقب میرم و عقبتر. استپ خوردم تو زمان. حالم بد میشه از این همه دلخوش کردن به خلوص نصفه و نیمه که گاهی هست و گاهی نیست
قدیما قشنگتر ناله میکردم. تنها هنرم رو هم از دست دادم. متاسفم برای خودم
|