۱۶ فروردین ۹۰/ ۲۳:۴۰ دوشنبه
باید نوشت.
زندگی هم زندگیهای قدیم/ عشق هم آن عشقهای آتشین
یار هم یاری که با ما یار بود/ در عبور روزهای دلنشین
گفت و گو هم گفت و گوهای قشنگ/ در شبان شعر و مهتاب و شراب
بوسه هم آن بوسههای غرق مهر/ تا سحرگاهان پیش از آفتاب...
با اینکه قدیمی نیستم ولی با این شعر و موسیقی خیلی ارتباط برقرار میکنم. حس میکنم...
[حوصله نوشتن اونچه تو ذهنمه رو ندارم. تموم اون چیزهایی که امشب باید مینوشتم بمونه تو ذهنم تا فراموش شه. مثل تموم چیزهایی که ننوشتم و فراموشم شده.]
چه حس بدیه وقتی نویسنده باشی ولی حوصله نوشتن نداشته باشی. عذابه. حتی واسه مطالبی که ذهنت بهت پیشنهاد میکنه. مخصوصا وقتهایی که روحت میگه بنویس ولی جسمت میخواد قلم رو بذاره پایین و بخوابه...
پینوشت۱: در این روزها که دلگیر هجرت فرامرز اصلانی هستم، دفتر خاطراتی از جوانیام یافتم، گشودم، این آمد. شعری از او به نام قدیم. به همراه کلماتی که آن لحظه از مغزم میگذشت
پینوشت۲: فروردین ۹۰. جوانی ۲۱ ساله بودم. پر از شوق کشف جهان. پر از ترسیم آینده. با چاشنی خوشبینی مفرط
پینوشت۳: روحت شاد لنرد کوهن وطنی، اصلانیه عزیز