جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

سه رنگ

Blue

انسان با امید زندست. مخصوصا امیدهای واهی

White

از این بازی بزن بیرون تا تموم روحت خورده نشده

Red

به جای آدما، به آسمون نگاه کن

جالب‌ترین دیالوگی که تو فیلمها شنیدم

-تو زندگیم آدمی به پَستی تو ندیدم
- بعد از این هم نمیبینی

AskYourself

راهی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی...

حتما برای شما هم اتفاق افتاده

داستان یه لاشی و یه احمق پرتکرارترین داستان عاشقانه دنیاست


پ.ن: وقتی اینو خوندم

تو به کَس گفته نتونی...

چقدر بده تو این سن کراشت ازت بپرسه تو زندگیت کسی نیست؟ بگی نه.

بعد بپرسه رو کسی هم کراش نیستی؟ بازم بگی نه.

باید نوشت...

۱۶ فروردین ۹۰/ ۲۳:۴۰ دوشنبه
باید نوشت.

زندگی هم زندگی‌های قدیم/ عشق هم آن عشق‌های آتشین
یار هم یاری که با ما یار بود/ در عبور روزهای دلنشین
گفت و گو هم گفت و گوهای قشنگ/ در شبان شعر و مهتاب و شراب
بوسه هم آن بوسه‌های غرق مهر/ تا سحرگاهان پیش از آفتاب...

با اینکه قدیمی نیستم ولی با این شعر و موسیقی خیلی ارتباط برقرار میکنم. حس می‌کنم...
[حوصله نوشتن اونچه تو ذهنمه رو ندارم. تموم اون چیزهایی که امشب باید مینوشتم بمونه تو ذهنم تا فراموش شه. مثل تموم چیزهایی که ننوشتم و فراموشم شده.]
چه حس بدیه وقتی نویسنده باشی ولی حوصله نوشتن نداشته باشی. عذابه. حتی واسه مطالبی که ذهنت بهت پیشنهاد می‌کنه. مخصوصا وقت‌هایی که روحت میگه بنویس ولی جسمت می‌خواد قلم رو بذاره پایین و بخوابه...


پی‌نوشت۱: در این روزها که دلگیر هجرت فرامرز اصلانی هستم، دفتر خاطراتی از جوانی‌ام یافتم، گشودم، این آمد. شعری از او به نام قدیم. به همراه کلماتی که آن لحظه از مغزم میگذشت
پی‌نوشت۲: فروردین ۹۰. جوانی ۲۱ ساله بودم. پر از شوق کشف جهان. پر از ترسیم آینده. با چاشنی خوشبینی مفرط
پی‌نوشت۳: روحت شاد لنرد کوهن وطنی، اصلانیه عزیز

واقعا چرا همیشه سرخوشم؟! :))

خب خب. هر وقت دلم خیلی میگیره میام همینجا میرم تو بایگانی‌های وبلاگم، کعصشرای قدیمیمو میخونم میخندم. مگه میشه آدم انقدر کم‌مغز؟!
ولی همیشه یه حس خوب میگیرم. حتی از اون مطالبی که تداعی کننده خاطرات بده. همینم غنیمته. تو این روزای تنهایی یک سری یادگاری‌ها خیلی میچسبه. حتی اگه فقط به صورت کلمات باشه.
اینستامو یک سالیه که کلا پاک کردم. سعی میکنم رو خودم تمرکز کنم تا روی شوآف‌های دیگرون. راضیم و فعلنه قصد برگشت ندارم. آدم باید بیشتر با خودش خلوت کنه. این شبکه‌های اجتماعی لعنتی نمی‌ذارن آدم حتی با خودش تنها باشه.
احساس می‌کنم به نیمه راه زندگیم رسیدم. آدم فوتبال بازی می‌کنه وسط دو نیمه یه ربع به خودش استراحت می‌ده که بررسی کنه نیمه اول چیکارا کرده و تو نیمه دوم چیکارا باید بکنه. واسه زندگی یه استراحت بین دو نیمه نمیخواد؟ واسه همین از قیل و قال‌های زندگیم بُریدم تا تنها باشم. تنها باشم و تو تنهایی بیشتر به خودم و زندگیم فکر کنم.
ولی چیز جالب اینه که تو خلوت خودم به شدت به آیین هندو علاقمند شدم. مدام در موردش مطالعه می‌کنم. مثل یک حلقه گمشده بود واسه من. الان که شناختمش انگار خودمو پیدا کردم. شایدم شبیه یه تولد دوباره تو نیمه راه زندگیم باشه.
ولی متاسفانه دری رو واسم باز کرده و بهش وارد شدم که دیگه گذشتم برام یه ابهام دور و درازه. با چیزهایی که قبلا حال می‌کردم و سرگرم می‌شدم الان دیگه حال نمی‌کنم و این بده. انگار باید دوباره از بیس همه چیز  رو بسازم. تو این آیین همچین مرحله‌ای پیش بینی شده و این کاملا منو می‌ترسونه.
خب بسه دیگه. اینم باشه یادگاری شاید ده سال دیگه اتفاقی همین یادداشت رو خوندم و حال الانمو مرور کردم. تمام

یا موفق میشم یا به گای سگ میرم :)

بیست تا سی که همه بلندپروازی دارن. اگه بعد سی هنوز رویاهاتو رها نکرده باشی مَردی

چهار و پنجاه و هشت دقیقه اِی اِم

ما خودمون تصمیم میگیریم از بین سرنوشت‌هایی که برامون تعیین شده، کدومو انتخاب کنیم

بچه غرغرو پیرمرد هف هفو

یه نقل قولی از یه جا شنیدم که نمیدونم مال کیه ولی خیلی خوبه. میگه تو زندگیت فقط باید به نظر دو نفر اهمیت بدی. نسخه ۸ ساله خودت و نسخه ۸۰ ساله خودت. اگه این دو تا ازت راضین، یعنی کارت درسته


پ.ن: نسخه ۸ سالم فقط از من بستنی میخواد نسخه ۸۰ سالمم ایزی لایف. ولی فک میکنم هر دو ازم راضین

آینده نگری

همیشه سعی کنین تو زندگیتون چشم انداز بلند مدت داشته باشین و فقط فرداتون رو نبینین. مثلا من برنامه ریزی کردم که از 60 سالگی تریاکی بشم.

تو برای آیندت چه برنامه ای داری؟

:-/

گاهی فکر میکنم سهمیه خنده‌ی زندگیمو تو دوران نوجوونیم تموم کردم. واسه همینه که دیگه نمیتونم بخندم

این یه جنگه. تمام عیار

احمقانست اگه ۶ ماه بخوای با همه دوستات قطع رابطه کنی، اینستا و واتساپتو دیلیت کنی، با هیچکس در ارتباط نباشی، بیرون نری تفریح نکنی، خبر نخونی، هیچ کاری نکنی که رو هدفت تمرکز کنی؟ شب و روز. به هیچ چیز دیگه فکر نکنی فقط برای چیزی که از عمق وجودت میخوای و داری برایش تلاش میکنی و میدونی مسیرت هم درسته وقت بذاری؟

من الان اینجوریم. تقریبا داره ۳ ماه تموم میشه. مثل مادری که منتظر بدنیا اومدن بچشه. مثل سربازی که منتظر تموم شدن دوره سربازیشه. و مثل منی که خودمو موظف کردم به هیچ چیز دیگه فکر نکنم و فقط بچسبم به چیزی که میخوام و تا به اون ورژن از خودم نرسیدم ول نکنم. اینه ماموریت من.

چند سال بود که سابقه نداشت آخر هفته‌ها خونه بمونم، الان سه ماهه موندم. چند سال بود که حداقل هفته‌ای یکی دو شب رو جای دیگه میخوابیدم، الان ساعت ۱۱ شب تو اتاقم خوابم. چند سالی میشد که مثل همه آدمای معتدل، کار و تفریح اولویت زندگیم بود؛ ولی الان فقط خودم. خودم و خودم.

نه به کسی احتیاج دارم نه به چیزی. فقط باید پیش برم. همین و همین. نظم و استمرار و آگاهی رو تمرین کنم. خودم رو ارتقا بدم و از خودم اون چیزی بسازم که دوست دارم.