دیشب یه تولد دعوت شدم. تولد خودم. با اینکه خبر داشتم قراره سوپرایزم کنن، ولی طوری وانمود کردم که انگار واقعا سوپرایز شدم. حیف بود دماغشون بسوزه. زحماتشون هدر میرفت
امسال این دومین کیک تولدم بود. پارسال یک دونه تولد داشتم (که همونم درست یادم نمیاد، شاید هم اصلا نداشتم). سال قبلش 4 تا تولد. چه تولدهای دلپذیری... و سال قبلترش دو تا
تولد دیشب یه چیز عجیب داشت. رو کیک شمع 30 رو گذاشتن. گفتم احمقها باید 29 میذاشتید. یک درگیری بوجود اومد که کدومشون پیشنهاد 30 رو داد. بعد یکی با دلیل و منطق داشت ثابت میکرد 30 درسته. از آبان 68 تا آبان 98 یعنی 30 سال. راستش به استدلالش گوش ندادم چون دوست نداشتم باورش کنم. یکی هم گفت از سی تا چهل مثل برق و باد میاد و میره. به اندازه یه چشم به هم زدن. تجربه داشت. به نظرم درست میگه. گفتم آره از سال پیش تا امسال انگار فقط یه ماه گذشته. و دوست دیگه ای با عبارت (پیرِسگ شدی رفت) سعی میکرد بهم نشاط تزریق کنه
این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای دوست دارم از همه چیز دور باشم و بشینم رو کتاب نیمه تمامم. چیزی که از 22 سالگی تو فکرشم و میخواستم به عنوان ثمره زندگیم به همه معرفی کنم. اما فقط بهش فکر کردم و تو ذهنم نوشتمش. آخرشم فکر کنم بمیرم و نتونم تمومش کنم. اگه اینطور بشه انگار تمام عمرمو هدر دادم. ولی اگه این اتفاق افتاد، دوست دارم حتما اون دنیایی وجود داشته باشه. شاید یه گوشه اش، فرقی نداره تو بهشت یا جهنم، مثلا وقت ناهار، بتونم یه کاغذ قلم پیدا کنم و تمومش کنم. اونجا فرصت زیاد دارم. کسی هم کاری به کارم نداره
پ.ن: یادمه یه بار به خانم ف گفتم این کتاب ثمره ی زندگیم میشه. با تعجب گفت تو ۲۲ سالگی دنبال ثمره زندگی ای؟ الان که خیلی زوده. گفتم زود نیست. الان میبینم زود بود. شاید باید برای پنجاه و دو سالگی برنامه ریزی کنم. شایدم شصت و دو سالگی
بعضی لذت ها در دسترسه و رایگان. مثلا آبجو بخوری بزنی به جاده هر جا شاشت گرفت ول بدی به دل طبیعت
همیشه هرجایی زیادی مغرور شدم با سر زمین خوردم. هیچ توضیح دیگه ای ندارم
آقا داستان چیه؟ تو ضمیر ناخودآگام چه خبره؟ چرا باید شب تولد یه نفری که 6-7 سال پیش با هم بودیم و 5-6 ساله همدیگه رو ندیدیم و 3-4 ساله که حتی مکالمه تلگرامی هم نداشتیم، خوابشو بیینم؟
بازم؟! اینهمه دختر اومدن تو زندگیم و رفتن ولی خواب هیچکدومشونو نمیبینم. ولی تو؟! چرا؟!!
"تو ماشینم سوار شده بودی. همون پراید سفیدی که اونموقع ها داشتم و تو خیلی دوسش داشتی. بوسیدیم همو. بعد دور زدم و رفتم به سمت بالایی. برف بود. خیلی. ولی تو ماشین گرم بود. من بودم و تو. چقدر خوب بود. میخندیدیم"
برام عجیبه این اتفاق. مینویسم اینجا بدون هیچ منظور و پیام خاصی، که اگه یه روز اومدی و خوندی، برای تو هم جالب باشه. این هم هست ==> +
امشب میخوام کاملا یکهویی و بی دلیل پیرامون مقوله ازدواج صحبت کنم. واقعیتش تا یک دقیقه پیش هم فکر نمیکردم در این مورد بخوام پست بذارم و فقط میخواستم چیزی بنویسم ولی در کسری از ثانیه صاعقه ای بر من دمید و شوری در من وزید که چشم انداز خودم را در این باب تشریح کنم
از قدیم گفته اند آنچه کند جوانان را رو به مزاج، ازدواج است ازدواج است ازدواج. همین کلمه ثقیل و مبهم. حالا آیا بنده قصد ازدواج کرده ام؟ خیر! چرا؟ نمیدانم!
چند ماه پیش در عروسی یکی از همکلاسیان دبیرستانم دوستان قدیمی را دیدم و متوجه شدم هر کدام یکی دو باری ازدواج کردند ولی من حتی یک بار هم تجربه خواستگاری خشک و خالی را ندارم
هر روز هم خبر بچه دار شدن یکی از دوستان قدیمی را میشنوم. برایم دور از ذهن است که چطور فلانی زن گرفته هیچ، حالا یک بچه هم دارد.البته این موضوع در 30 سالگی عادی هست ها، من غیرعادی ام!
همه دوستهایم که هیچ، همه ی دوست دخترهایی که در طول عمر بابرکتم داشتم هم ازدواج کرده اند و الان سر خانه زندگیشان هستند آنوقت من ساعت 2 شب نشسته ام و پازل فلسفه ازدواج را کنار هم میچینم تا شاید سردربیاورم
آقا مگر میشود فقط یک نفر را انتخاب کرد؟! حداقل کاش میشد مثل لگو چند نفر را با هم ترکیب کرد و از هرکس چیزی برداشت و یک انسان جدید ساخت و با تمام وجود عاشق این موجود جدید شد
تا وقتی این فناوری بوجود بیاید ترجیح میدهم به همین زندگی دلبخواهی خودم ادامه بدهم. هنوز یه 20 سالی جا دارم که منتظر پیشرفت علم بمانم. یا شاید چندسال دیگر وقتی یک پیرکفتار شدم، دلایل قانع کننده تری برای ازدواج پیدا کنم!
- چرا بی اجازه از من عکس گرفته بودی؟
+ میخواستم عکسی ازت داشته باشم که فقط واسه خودم باشه
- دلیلت قانع کننده نیست
+ واسه من هست
جوون تر که بودم فکر میکردم پول همه چیزه. یعنی اگه باشه تمامه دیگه زندگی بر وفق مراد میشه. بعدش فهمیدم یه چیزی مهمتر از پول هم هست. سلامتی. چیزی که تا نباشه قدرشو نمیشه فهمید. حالا که هر دوتاشو دارم، میبینم یه چیز دیگه هم هست که خیلی مهمه. از نظر اولویت اگه بخوام بگم، بعد از سلامتی و قبل از پول در جایگاه دوم اهمیت قرار میگیره. آرامش ذهن، راحتی خیال، یا هر چیزی که بشه به امنیت فکری ربط داد. دلم همون آرامش قدیما رو میخواد
نمیدونم چرا زندگی من مثل عمر چهل ساله نظام جمهوری اسلامی، همیشه در مقطع حساس کنونیه!
به تمام چیزهایی که میخوام برسم اونقدر فکر میکنم که خوابشون رو ببینم
وقتی خوابشونو دیدم، برام حجت میشه که حتما بهشون میرسم
پشت چراغ قرمز وایساده بودم یه خانومه داشت گل میفروخت دم تک تک ماشینا رفت سمت ماشین من اصلا نیومد
با یه نگاه فهمید نه پول دارم نه دوست دختر
خزید تو تخت خوابش. خنکی تشک غافلگیرش کرد. اما نه تنها اذیت نشد بلکه خیلی هم حس خوبی بهش دست داد. اطمینان از اینکه تا چند دقیقه بعد کاملا گرم میشه، سرما رو هم دوست داشتنی کرده بود. مثل وقتی که دلت به آخر داستان گرم باشه، اونوقت تحملِ سختی و انتظار هم برات لذتبخشه...
پیام تلگرامی دوستی وبلاگی باعث شد دوباره بیام اینجا. بیام و ببینم از آخرین پستی که گذاشتم 10 ماه میگذره. از قبلیشم 11 ماه!
نگاهی به چند تا وبلاگایی که لینکشونو دارم کردم. بعضیا رو میشناختم از نزدیک، بعضیا هم هیچ تصوری در مورد نویسندشون ندارم ولی دوسشون دارم
همه یه جورایی تغییر کردن. همه مدتها با بحران "یه دهه شصتی بودن لعنتی" زندگی کردن که الان خلاص شدن ازش. هرکی رفته یه گوشه و داره زندگیشو میکنه. همین زندگی عادی و معمولی که چند سال پیش تصورشم خیلی ازمون دور بود
منم همینجا نشستم، پشت میز هر روزهام. و مشتاق روزهای آینده و عملی شدن تک تک برنامههام. تو این مدت به خیلی از چیزایی که میخواستم رسیدم. به همشون نه. ولی به خیلیاشون. چیزهایی هم مونده که برای رسیدن بهشون بیتابم، و درگیر تلاطمهای مداوم برای به چنگ اوردنشون
دو تا مجموعه دارم که برای هرکدومش کلی زحمت کشیدم و الان مدیریتش میکنم. برام مهم نیست وضعیت بازار چقدر ناجوره یا آینده سیاسی چی قراره بشه. مهم اینه که من چقدر عرضه دارم که در هرشرایطی بتونم پیش برم
شرکتمو اونجوری که میخوام پیش میبرم. حتی چند تا نیرو هم استخدام کردم! اووو! چه باکلاس! تو جلسه اول که برای کار میان بدون شک خیلی جنتلمن به نظر میرسم! استانداردهای گزینش خاص خودمم دارم. آخرین مرحله اینه که کتاب سنگفرش هرخیابان از طلاست رو میدهم که تو یک هفته بخونن و بعدش تو یه جلسه در موردش برام حرف بزنن. سیستمم خیلی باکلاسه لعنتی!
ولی مهمترین چیز واسم اینه که خودمو با کسی مقایسه نمیکنم. هرکسی با توجه به شرایطی که شاید فقط خودش ازش مطلع باشه زندگی می کنه. بنابراین هیچ دو تا آدمی شرایط مشابه ندارن
چقدر خوبه که تو یادداشت وبلاگی لازم نیست آخرش نتیجه خاصی بگیریم و سجایای اخلاقی ترویج بشه! واسه همین میشه هرجایی که دلمون بخواد مطلب رو تموم کنیم!
کم کم دارم طبیعی میشم. یک مردی که داره کم کم آماده برای سی سالگی میشه. هرچند که هنوز احساسش اینه که تازه داره بیست و چهار سالگیش تموم میشه و اشتیاق ورود به بیست و پنج سالگی داره
شاید خیلی دیر دارم طبیعی میشم. فوتبال میبینم، به دخترا توجه میکنم، شو آف برام مهم شده و به چیزهای بی اهمیت علاقه نشون میدم
تمام ترس های بی بنیاد محو شدن و چقدر از این طبیعی شدن خوشحالم