یادمه یه شب از دوستم پرسیدم "این روزا و شبا که داره میگذره، روزای خوبِ زندگیمونه یا روزای بدش؟
گفت روزای خوب زندگیمونه ولی خودمون خبر نداریم"
الان به حرفش میرسم. پول نداشتیم ولی دلمون خوش بود. آرامش روحی داشتم. شبا به شوق دیدن رویا میخوابیدم و سراسر شب خوابهای خوب میدیدم. صبح که بیدار میشدم ناراحت بودم که چرا رویای اون شب تموم شد
ولی الان خوابهام پر از تَنِشه و صبح با تپش قلب بیدار میشم. دلیلشم نمیدونم. فقط میدونم که این وضعیت رو دوست ندارم
ساعت ۷ صبح سه شنبه ۷ مرداد ۹۹
احتمالا میگید تو تاریخ سابقه نداشته وبلاگ نویسی ۷ صبح وسط هفته بخواد پست بذاره، احتمالا درست میگید چون خود بلاگاسکای هم پیام داده اوووو چی شد عامو خیره این وقت صبحی.
خب، دیشب قبل خواب یک متن کامل رو توی ذهنم نوشتم (و چقدر قشنگ هم شده بود) ولی الان چیزی یادم نمیاد ازش
بعضی وقتا باید یک اتفاق بدی بیفته که آدم یادش بیاد چقدر کوچیکه. چقدر به خدا احتیاج داره. چقدر تو موقعیتهای سخت از نظر باور، نیاز به یک اعتماد قلبی روحانی داشته باشه. که قدر روزهای عادی زندگیشو بدونه. کسی که به یک مصیبتی گرفتار میشه، قدر آرامش رو میدونه
موضوع رو شرح نمیدم چون طولانیه ولی فقط همینو بگم که چیزی که بهش کارمای جهان میگن خیلی سریعتر از چیزی که فکرشو بکنین واکنش نشون میده. چارهای جز این نیست که آدمای خوبی باشیم. کسی رو مسخره نکنیم. حتی ته دلمون ریشخند هم نکنیم. مطمئن باشین حتی کوچیکترین فکر بد هم به خودمون برمیگرده چه برسه به کار بد. خودمونو تصحیح کنیم
عجیبترین چیزی که میتونستم تو فضای مجازی ببینم رو امروز دیدم. تو تلگرام تبلیغ یک کانالی به چشم خورد با عنوان (استوری فیک اینستاگرام) که تو توضیحاتش نوشته بود (استوری های فیک اینستات رو از اینجا بردار. تو کف استوری دوستات نمون)
بعد تو کانال پر بود از عکسها و ویدئوهای کوتاه باد زدن کباب، دور زدن شبونه با ماشین، چند تا چیپس و ماست موسیر یا آیسپک و دونات، یک جفت دست و پا با هشتگ رفیق یا لاو، دسته گل و از این چیزا
واقعا نمیدونم چی بگم. به قول اون آقایی که تو این موقعیتها لبخند میزنه و میگه (شب و روزگار خوش!)
امسال خونه خدا تعطیله. مهمونی نداره
ساعت ۱۱ شب ۳۱ فروردین ۱۳۹۹
دقیقا ده سال پیش همین موقع اولین یادداشت رو تو این وبلاگ نوشتم. اینکه میگم این وبلاگ چون قبلیه فیلتر شده بود. سال ۸۸ بود و فلهای وبلاگا رو فیلتر میکردن
از اون وقت تا حالا مدام مینویسم. اینجا کسی منو نمیشناسه واسه همین احساس آزادی میکنم. اینستاگرام رو دوست ندارم. همه چیزش مصنوعیه. این بازی مسخرهی کی از همه خوشبختتره، کی از همه فهیمتره و این اواخر کی از همه دغدغهمندتره اذیتم میکنه
ولی اینجا واسه دل خودم مینویسم. اینجا هم برام بیشتر از یک وبلاگه. یه دفتر خاطرات ارزشمنده با کلی دوست عزیز نادیده. اکثر یادداشتها از حالات روحی اون لحظم سرچشمه گرفته و پشت هرکدومش یه خاطرهایه. بهترین سرگرمیم هم خوندن کامنتها از طرف افرادیه که منو نمیشناسن و اونا هم منو نمیشناسن و طناب ارتباطی ما فقط نوشتهها هست نه ژستها.
برام خیلی عزیزید. خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکنید. چه اونایی که یک زمانی وبلاگکردی میکردن و چه اونایی که هنوز با این فضا حال میکنن. برای همتون آرزوهای خوب دارم و میبوسمتون! (بعد کرونا البته)
هیچی. فقط خواستم همینا رو بگم و اینکه دوستتون دارم :)
قصد داشتم یه مطلب موجز و مختصر بنویسم که بیشتر از چند خط نشه. روایتی هم داشتم برای تعریف کردن. ولی تا گوشی دستم میگرفتم با این جمله شروع میشد (امروز صبح که از خواب پا شدم خیلی حالم بد بود...) واقعیتش با همین جمله از ادامه نوشتن پشیمون میشدم چون شبیه مطالب وبلاگهای آبکی میشد و اصلا در شان کسی که دو تا کتاب نوشته و هشت سال سردبیر بوده نیست! ولی در نهایت تصمیم گرفتم با همین جمله شروع کنم
امروز صبح که از خواب پا شدم خیلی حالم بد بود. مدام فکرهای پریشون تو مغزم میپیچید و خیالم رو راحت نمیذاشت. تصمیم گرفتم یه ورق کاغذ بردارم و دغدغههامو بنویسم. ۶-۷ مورد نوشتم و دیگه چیزی به ذهنم نیومد. تموم پریشون خیالیم واسه همین چند خط جمله بود که تازه نصفشونم چرت بود. مثلا (رابطه کاری که یکسال پیش خراب شد و هرکسی حق را به خودش میداد) چه اهمیتی داره که بخوام به خاطرش ناراحت باشم. یا مثلا (ازدواج نکردن) بعضی وقتا باعث ناراحتیه ولی وجدانن بعضی وقتا هم باعث خوشحالیه! چند مورد واقعا مهم هم بود که باید جدی در موردشون تصمیم گیری کنم و حلشون کنم. ولی در مجموع اینا رو که اوردم رو کاغذ تخلیه شدم. دو ساعت خوابیدم و بعد با انرژی بیدار شدم. بهتون توصیه میکنم اینکارو بکنین. حتی اگه بعدش خواستین، کاغذ رو بسوزونین
خب، ظاهرا کرونا یا به قول پدرم کبری خانم به این زودیا قرار نیست دست از سر ما برداره. از ۲۸ اسفند که یک کار بانکی داشتم تا الان دو یا سه بار اونم برای خرید از خونه رفتم بیرون. البته برای آدمی مثل من که به شدت درونگرا هستم، خیلی هم سبک زندگی بدی نیست. لازم نیست با هیچکس رو به رو بشم یا به زور سعی کنم تا از مواهب طبیعی بهرهمند بشم
ولی خب، دنیا تو یک خلسه عجیب گیر افتاده و انگار زمان متوقف شده. همه حالت سردرگمی دارن و ترس ناشناختهای روی روح و روان افراد مستولی شده. فکر میکنم محمد فاضلی بود که تو یک یادداشت نوشت تاثیر کرونا تو ایران مخربتر از کشورهای دیگست به چند دلیل. یک اینکه تحریمیم و مواد اولیه و بهداشتی نیست و از طرفی وضع مالی دولت خیلی خرابه. و از اون مهتر یک سری رسانههایی وجود دارن که مدام یاس و ناامیدی و ناکارآمدی رو به جامعه پمپاژ میکنن درحالی که تو کشورهای دیگه تمام رسانهها دست به دست هم دادن که آرامش بوجود بیارن. حالا هم که خطر جنگ هم اضافه شده!
به شخصه با این شکل دوری گزینی از اجتماع مشکلی ندارم ولی کیه که نگران مسائل مالی نباشه؟ عملا با این وضع شرکت رو متوقف کردم و با دو پرسنل ثابتی که داشتم قطع همکاری کردم. یعنی قرار شد به صورت پروژهای از این به بعد کار کنیم ولی کو پروژه؟ :) حتی طلبهامو از سازمانها نمیتونم بگیرم! ازطرفی با خوش خیالی اواسط سال گذشته تو پوشاک زنانه سرمایهگذاری کرده بودم و یک فروشگاه لباس زدم. البته شریکی. تا قبل کرونا وضعیت خوب بود و حتی چشم انداز افتتاح شعبه جدید تو سال ۹۹ رو هم داشتیم ولی فعلا که جنسای پارسال رو دستمون مونده . سال ۹۹ خیلی مبهمه. هم برنامههای پارسالم روهواست هم نه میتونم برای سال جدید برنامهریزی کنم
تا اواسط عید سعی میکردم بیشتر فیلم ببینم یا کتاب بخونم و حتی بازی کامپیوتری کنم، ولی اینجوری که نمیشد. دست آخر تصمیم گرفتم نرم افزاری که سخت مورد نیاز کارمه رو کامل یاد بگیرم. فعلا روزی ۶-۷ ساعت مداوم وقت میذارم و فکر میکنم تا یک هفته دیگه به مهارتی که نیاز دارم برسم. خدا پدر این مدرسهایی که ویدئوهای آموزشی تهیه میکنن رو بیامرزه. از کل دانشگاههای دولتی و غیرانتفاعی عملکرد بهتری دارن
پیشنهادم اینه که تو این ایام حتما یک نرم افزار مورد علاقتونو به صورت تخصصی و حرفهای یاد بگیرید.
پ.ن: یادتونه از تابستون پارسال غصهتون شده بود که سالی که تحویلش ۷ صبح جمعه هست تا آخر سالش چی قراره بشه؟ الان ۱۵ روز از عید گذشت، رنگ صبح رو دیدین تا الان؟! ؛-)
این روزا که وقت زیاد دارم، بیشتر از همیشه به ازدواج فکر میکنم. مخصوصا تنها هم که زندگی بکنی صدای مغزتو واضحتر از همیشه میشنوی. به گمونم دیگه وقتشه. محتملترین گزینهها رو بررسی میکنم و دو دو تا چهارتا میکنم.
ولی اگه میتونستم برگردم عقب، با دختری که سال ۹۶ فقط ۳ ماه با هم بودیم ازدواج میکردم. اسمش محبوب بود. پارسال همین موقعها جشن نامزدیش بود. خودشم اسفندماهی بود. فوق العادهترین دختری بود که تاحالا تو زندگیم دیدم. و مطمئنم تا آخر عمرم دیگه مثل اونو نمیتونم پیدا کنم.
بار اولی که دیده بودمش اوایل ۹۶ بود. برای کاری اومده بود شرکت. اومد تو اتاقم. من زیاد یادم نمیاد ولی بعدن تعریف کرد وقتی اومد تو اتاقم به احترامش بلند شدم. من به احترام هرکسی که میومد تو اتاقم بلند میشدم. خیلی بهش توجه نکرده بودم. یکی دو هفته بعد اتفاقی تو خیابون دیدمش. اول نشناختم. خودش آشنایی داد. کلی صحبت کردیم. همونجا احساس کردم که دارم شیفتش میشم. موسیقی کار میکرد، طور بامزهای صحبت میکرد و بینهایت زیبا بود. کم کم ارتباطمون بیشتر شد. بیشتر و بیشتر. هر روز همو میدیدیم و ساعتها حرف میزدیم. برای هم هدیههای ارزون قیمت میگرفتیم و چقدر ذوق میکردیم.. اولویت زندگیم شده بود. شبیه این فیلم هندیا. نابترین احساسات رو با اون تجربه کردم. عشق. شهوت. جنون. حسادت. سرخوشی...
ولی در عین حال که دیوانهوار مجذوب هم بودیم، انگار یه چیزی میونمون کم بود.درست مثل فیلم (ویکی کریستینا بارسلونا).
یادمه یه بار دعوا کردیم. سه روز از اتاقم بیرون نیومدم.شبیه مجنونها شده بودم. اونموقع با خانوادم زندگی میکردم. همه فهمیدن یه مرگیم شده. سه روز شرکت نرفتم تا آشتی کردیم
عریانترین احساسات، جذابترین لحظات، گرمترین نجواها. لذتبخشترین برخوردها... چقدر میشه رابطه دو تا دیوانهی غیرمنطقی جذاب باشه. وحشیترین نوع عشق... چیزی که نه قبل از اون تجربش کرده بودم و نه بعدش...
تابستون امسال که اتفاقی دیدمش، تازه هر دو متوجه شدیم چه عشق شدیدی بینمون بود و هست. ولی نمیشد. دیر بود. بهم گفت کاش انقدر عجله نمیکرد. بهش گفتم کاش انقدر معطل نمیکردم. بهم گفت همه یادگاریامو داره. حتی اون دستبند سفیدی که تو پارک سیسنگان از یک دورهگرد هندی براش خریدم. منم همه کادوهاش رو دارم. همه رو هم گذاشتم تو بوفه اتاقم که همیشه جلو چشمم باشه
این شبا بیشتر از هرکس و هرچیز به اون فکر میکنم. میدونم با هرکی ازدواج کنم، مثل اون شاید یک زندگی ایدهآل با علاقمندی و عقلانیت داشته باشم، ولی هرگز، هرگز اون لذت ناب رو دیگه تجربه نمیکنم.
فیت هم بودیم و من تازه اینو میفهمم...
* تیتر بخشی از آهنگ دیوانه داماهی
من فقط به شوق اون سالهای (به اجبار خواهی خفت) دارم زندگی میکنم
جایی که لازم نیست ساعت ۶ صبح از خواب بیدار شی
دیشب یه تولد دعوت شدم. تولد خودم. با اینکه خبر داشتم قراره سوپرایزم کنن، ولی طوری وانمود کردم که انگار واقعا سوپرایز شدم. حیف بود دماغشون بسوزه. زحماتشون هدر میرفت
امسال این دومین کیک تولدم بود. پارسال یک دونه تولد داشتم (که همونم درست یادم نمیاد، شاید هم اصلا نداشتم). سال قبلش 4 تا تولد. چه تولدهای دلپذیری... و سال قبلترش دو تا
تولد دیشب یه چیز عجیب داشت. رو کیک شمع 30 رو گذاشتن. گفتم احمقها باید 29 میذاشتید. یک درگیری بوجود اومد که کدومشون پیشنهاد 30 رو داد. بعد یکی با دلیل و منطق داشت ثابت میکرد 30 درسته. از آبان 68 تا آبان 98 یعنی 30 سال. راستش به استدلالش گوش ندادم چون دوست نداشتم باورش کنم. یکی هم گفت از سی تا چهل مثل برق و باد میاد و میره. به اندازه یه چشم به هم زدن. تجربه داشت. به نظرم درست میگه. گفتم آره از سال پیش تا امسال انگار فقط یه ماه گذشته. و دوست دیگه ای با عبارت (پیرِسگ شدی رفت) سعی میکرد بهم نشاط تزریق کنه
این روزا بیشتر از هر زمان دیگه ای دوست دارم از همه چیز دور باشم و بشینم رو کتاب نیمه تمامم. چیزی که از 22 سالگی تو فکرشم و میخواستم به عنوان ثمره زندگیم به همه معرفی کنم. اما فقط بهش فکر کردم و تو ذهنم نوشتمش. آخرشم فکر کنم بمیرم و نتونم تمومش کنم. اگه اینطور بشه انگار تمام عمرمو هدر دادم. ولی اگه این اتفاق افتاد، دوست دارم حتما اون دنیایی وجود داشته باشه. شاید یه گوشه اش، فرقی نداره تو بهشت یا جهنم، مثلا وقت ناهار، بتونم یه کاغذ قلم پیدا کنم و تمومش کنم. اونجا فرصت زیاد دارم. کسی هم کاری به کارم نداره
پ.ن: یادمه یه بار به خانم ف گفتم این کتاب ثمره ی زندگیم میشه. با تعجب گفت تو ۲۲ سالگی دنبال ثمره زندگی ای؟ الان که خیلی زوده. گفتم زود نیست. الان میبینم زود بود. شاید باید برای پنجاه و دو سالگی برنامه ریزی کنم. شایدم شصت و دو سالگی
بعضی لذت ها در دسترسه و رایگان. مثلا آبجو بخوری بزنی به جاده هر جا شاشت گرفت ول بدی به دل طبیعت
همیشه هرجایی زیادی مغرور شدم با سر زمین خوردم. هیچ توضیح دیگه ای ندارم
آقا داستان چیه؟ تو ضمیر ناخودآگام چه خبره؟ چرا باید شب تولد یه نفری که 6-7 سال پیش با هم بودیم و 5-6 ساله همدیگه رو ندیدیم و 3-4 ساله که حتی مکالمه تلگرامی هم نداشتیم، خوابشو بیینم؟
بازم؟! اینهمه دختر اومدن تو زندگیم و رفتن ولی خواب هیچکدومشونو نمیبینم. ولی تو؟! چرا؟!!
"تو ماشینم سوار شده بودی. همون پراید سفیدی که اونموقع ها داشتم و تو خیلی دوسش داشتی. بوسیدیم همو. بعد دور زدم و رفتم به سمت بالایی. برف بود. خیلی. ولی تو ماشین گرم بود. من بودم و تو. چقدر خوب بود. میخندیدیم"
برام عجیبه این اتفاق. مینویسم اینجا بدون هیچ منظور و پیام خاصی، که اگه یه روز اومدی و خوندی، برای تو هم جالب باشه. این هم هست ==> +