تا الان تو عمرم 27 بار میتونستم تولد بگیرم و دوستامو دعوت کنم، ولی یک بار هم اینکار رو نکردم. نه تو دوران ابتدایی، نه تولد 18 سالگیم، نه حتی وقتی انقدر بزرگ شدم که یه پارتی جمع و جور بگیرم، حتی یک بار هم کنج یه کافه چند تا از دوستای صمیمیمو دعوت نکردم به مناسبت تولدم. همیشه دوست داشتم برم تولد دیگران و هدیه بدم، نه اینکه هدیه بگیرم. هیچوقت تو هیچ تولدم هیچ کدوم از دوستام نبودن.
ولی امسال به صورت خیلی غافل گیر کننده به تولد خودم دعوت شدم! کیلومترها دورتر از خونه. با دوستانی که اکثرا اولین بار بود که میدیدمشون. اگه بخوام دقیق بگم، فقط 15 درصد افراد حاضر در اولین تولدم رو میشناختم. یعنی فقط یک نفر از بین 6 حضاری که تو تولدم حضور داشتن. ولی همون یک نفر برام بهترینه و همینکه باهاش باشم برام کافیه.
کسی که بهم جرات میده از پله برقی در حال پایین اومدن بدوم برم بالا+ یا اولین قرار رسمیمون رو تو قبرستون بذاره + و یا + و یا + ... و در نهایت این +
28 سالگیم قطعا تفاوت بزرگی تا قبل از امروز خواهد داشت...
پ.ن: تیتر از سعدی. اصل : ای که پنجاه رفت و در خوابی/ مگر این پنج روزه دریابی
دیشب اولین باری بود که یه ماشین عروس رو میروندم! یعنی ماشینی که دقیقا گلکاری شده بود و بوقهایی که خطابش من بودم نه به خاطر رانندگیم، بلکه به خاطر ماشینی که توش نشسته بودم، بود.
با اینکه مسئولیت گلکاری کردن ماشین عروس یک دوست چیزی نیست که بشه بهش بالید، ولی همینکه هر ماشینی که رد میشد یه نگاهی به داخل میانداخت به امید اینکه لبخندی تو صورت دو تا آدم ببینه، حس خوبی بهم میداد. البته بخش خیط شدنشون هم صفای خاص خودشو داشت!
امروز که از خواب بیدار شدم، اولین بارون امسال رو از آسمون شیری رنگ دیدم. فهمیدم پاییز شده
وقتی از هوای خفه دفتر کارم خسته شدم و اومدم رو سقف ساختمون، فهمیدم دلم بدجور گرفته
نگاهم که به آسمون تیره افتاد، سردم شد. لباسای تابستونی رو باس انداخت دور، ژاکتم، پولیورم، شالگردنم کو؟
صدای اذان مغرب که بلند شد، دیگه طاقتم تاق شد. بارون بدون ابر...
آب میخورم شاشم میگیره, می شاشم تشنم میشه
گرفتار شدم به خدا. خط تولید کوکاکولا هم انقدر فعال نیست :(
چقدر دوست دارم همه چی سرجاش بود. موقع کار، کار. موقع تفریح، تفریح. موقع عاشقی هم، فقط عاشقی...
دوست دارم مثل قدیما کسی که سیگار میکشه اسمش معتاد بود، اوقات فراغت تو تلگرام و اینستاگرام خلاصه نمیشد، کل روزا هم با هیجان دیدن سریالهای ساعت 9 شبکه سه بود. سهشنبهها (به سوی جنوب). جمعهها (خانه ما)...
دوست داشتم هنوز بزرگی و کوچیکی معنا داشت. یه کارایی مخصوص بزرگا بود، یه کارایی هم مخصوص بچهها. دوست داشتم هنوز هم کسایی بودن که صادقانه دل بدن. ارتباطات کم باشه، ولی خوب باشه...
چقدر دوست دارم زندگی مثل قدیما نظم داشت. کل چیزایی که میخوام، تو قاب تصویر ثانیهها خلاصه شده. قدیما که همه چی نظم داشت، موقع گرفتن عکس دسته جمعی، چند دقیقه خودشونو مرتب میکردن. آقایون این سمت، خانوما اون سمت، قدکوتاه ها جلوتر، قد بلندا عقبتر. قبل عکس هم تا سه میشمردن. یک عکاس هم بود که به همه چی نظم بده. نه مثل الان که تو عکسای دسته جمعی، فقط هر کسی خودشو تو عکس جا کنه. مهم نیست چطوری. فقط یه طوری تو عکس باشه. عکسا همه کج، آدما همه نامرتب. بدون نظم، بدون فکر...
دوست داشتم عقیدهها ارزش خودشونو از دست نمیدادن. طغیانها انقدر آشکار نبود. زندگیها خصوصی تر بود، و همه چیز سادهتر...
دلم نظم میخوام. نظم از نوع قدیمی...
(تیتر گرفته از اسماعیل خویی)
فک کن ده سال دیگه، بیست سال دیگه، یه روزی، یه جایی، زمانی که همه چیزای ظاهری زندگی -که روزی آرزوشو داشتی- دلتو میزنه، زمانی که زنجیر تعهد سنگینترین حلقههاشو به دست و پاهات انداخته، برحسب اتفاق نگاهت به آسمون میفته و میبینی هیچی معلوم نیست. حتی یه ستاره بیجون که محض دلخوشی یکنواختی آسمون رو تغییر بده. شاید حتی یه تیر چراغ برق به سبک قرن 19 فرانسه هم اون دور و برها باشه. چه حالی بهت دست میده? من که از غمش میمیرم, نمیمیرم ولی داغون میشم.
اونوقت کی میخواد جواب یه دنیا از اگه ها... کاش ها... و چراهای منو بده :(
تمومه? نه, تموم نیست...
تصور اینکه با موسیقی جورج وینستون نقاشی بکشی و من کتابمو بنویسم، و اصلا مهم نباشه فردا قراره چه اتفاقی بیفته
تصور هزاران شب پرسه در خیابانهای ناآشنا و تِستِ تک تک رستورانها و کافهها و صحبت کردن در مورد چیزای جذابِ بی اهمیت
تصورِ بازی کردنِ نقشِ دلداده ترین عشاقِ رمان هایِ عاشقونه خیلی سخت نیست, آشناست...
بذار مصداق همون فیلم های عاشقانه سوررئالی باشیم که قرن تا قرن اتفاق نمیفتن
کارگردان عزیز من, بگذار نویسنده این پرده من باشم, نه تماشاچی ها...
آذر 93 فیلم (ساکن طبقه وسطی) از شهاب حسینی رو 2 بار پشت سر هم رو پرده سینما دیدم. (توضیحاتش اینجا). از همونموقع تا الان دلم میخواست دوباره ببینمش. دو سه روزه سی دیش تو سینمای خانگی اومده که به محض اطلاع خریدم و دوباره دیدمش. باز هم متوجه نکاتی شدم که فیلم رو جذابتر میکرد برام. فیلم (جسورانه) بهترین صفتیه که میتونم رو این فیلم بذارم.
قبلا از احساسات مشترکم با وودی آلن گفته بودم، حالا میبینم چقدر احساس مشترک با شهاب حسینی دارم :-)))) فقط مشکل اینه که هنوز به اندازه اونا آدم مهمی نشدم!! پیشنهاد میدم این فیلم رو از دست ندید
زمان هیچ چیز رو تغییر نمیده
گذر زمان فقط اندیشه افراد رو تغییر میده
و بعد تمام دنیا تغییر میکنه...
حتما باید تو هر آلبومش یه آهنگ داشته باشه که آدم رو ویرون کنه...
برزخ از آلبوم دوئل در آینه
جلوی چشم این همه عکسهای مات رو سنگها که مستقیم تو چشات خیره شدن، نمیشه راحت بود.
- از وقتی اولین بار دیدمت دوستت داشتم، و دوستت دارم... (سکوت)
+ و دوستم خواهی داشت...
- نمیدونم، من فقط از چیزهایی که مطمئنم حرف میزنم...
هیاهوی کلاغهای فضول تو یه غروب ابری که مدام سکوت آدمای دیروز رو به هم میزنن، و دلچسبی گرمی حرفایی که به زور از ته گلو بیرون میاد...
اولین قرارها همیشه به یاد موندنیه. حتی قرارهایی که آیندهاش واضح نیست. حتی قرار با کسی که دو ساله میشناسیش ولی هیچوقت نتونستی بهش ابراز علاقه کنی. کسی که ازش با خیلیا حرف زدی ولی وقتی جلوش قرار گرفتی، حرفی برای گفتن نداشته باشی. سخته که نتونی تصمیم بگیری. و از اون سختتر، نوشتن حرفاییه که هیچوقت روت نمیشه بگی، ولی جایی بنویسی که میدونی امکان داره بخونتشون...
نه کافه، نه رستوران، نه دریا و پارک. پیشنهاد عجیب و جالب برای اولین date. قبرستون. همه چیزش دوست داشتنی بود، حتی پیرزنی که میاد و واسمون آرزوی خوشبختی میکنه و میره...
با آدمای خاص، باید جاهای خاص رفت
پ.ن: همینکه دو دل باشی که دکمه انتشار رو بزنی یا نزنی، هیجانیه که تزریق میکنه به زندگی. هیجان خوب. مثل آدمای خوب...
احساس میکنم یه دوست خوب پیدا کردم که هرچند که اینجا رو نمیخونه ولی همینجا باید ازش تشکر کنم :))