جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

بفرما، شمدونیا بالاخره دق کردن

خب خب خب، می‌خوام خیلی حرف بزنم. تا صب زِر بزنم اصلا. چرا؟ چون یک سال کامل هیچی نگفتم. وجدانا از آخرین پستی که گذاشتم یک سال و چهار ماه میگذره؟ خب بله سال دیگه چیه. مگه مث قدیماست که بچه بودیم از این سال عید تا اون سال عید یک عمر کامل باشه؟ نخیر اقای من. چشم میذاری رو هم میاد و میره. فک کن ده سال دیگه چقدر سریع بگذره.

اصلا من فکر میکنم هرچی جِرم آدم بیشتر بشه گذر زمان رو کمتر احساس میکنه. مثلا یه درخت پونصد ساله مثل ما سال و ماه رو احساس نمیکنه. حتما براش یه سال مثل یه روزه. یا یه کوهِ میلیون ساله یه پلک زدنش ۱۰۰ سال طول میکشه. حالا این که یه چی رو کره خاکیه. برو دورتر. اونور کهکشان. اونور تلسکوپ جیمز وب. اصلا اونور جایی که جیمز وب داره میبینه.  اونجایی که با فکر کردن بهش مغزمون میگوزه. ته ته سیاهچاله‌های فضایی. اونجورجاها حتما ازل تا ابد ماها، از بیگ بنگ ماها تا اونجایی که نمیدونیم کجاست، حتما یه آنه. حتی یه ثانیه هم نه. یک آن. قبل و بعد هم نداره. از اول تا آخرش یه لحظست.

یادمه تولد سی سالگیم، وقتی یه سری از دوستام سوپرایزم کردن، یکی از دوستام که حدود ۴۰ سالش بود، بهم گفت ببین محمد، ۳۰ تا ۴۰ سالگی مثل برق و باد میاد و میره و اصلا حسش نمیکنی. الان که نصف این دهه گذشته (حالا یکی دو سال کمتر بیشتر) میفهمم چقدر درست گفته. ببین خداییش، یکی دو سال کلا به تخممه حساب نمیکنم اصلا. عوارض سی تا چهل سالگیه یحتمل.

حالا یه چیز دیگه، یه گروه ده دوازده نفری تلگرامی داریم مال بچه‌های دوران دبیرستان. هرچند سال یه دورهمی هم می‌گیریم قیافه همو ببینیم اوسکولی دوره نوجوونیامون یادمون نره. فکر کن ۱۶ سال گذشته از همون موقع. پوف. حالا اکثرا یا بچه دار شدن یا لااقل کارهای اداری بچه دار شدن رو انجام دادن منتظر جواب بیبی چک هستن. یا لااقل فعلنه یه زن رو دارن که باهاش فعل بچه خواستن رو صرف کنن. تنها کسی که بینشون هنوز زندگی رو جدی نگرفته منم. هیچ از امتحان کردن چیزهای جدید نمیترسم. نمیدونم اسمش جراته یا کصخل مصخلی چیزی هستم ولی هرچی هست خیلی امیدوارم به زندگی و راهی که دارم میرم. این امیدواری از جنس امیدواری دهه بیست زندگی نیست. یه چیز واقعیه و قابل لمس. معتقدم مستحق زندگی که دوسش دارم هستم. تغییرات شخصیتی خوبی هم داشتم و راضیم از چیزهایی که به خودم مربوط میشه. حالا بعضی روزا هم احساس ناامیدی میکنم. احتمالا طبیعیه و به خاطر هورمونهاست. خب چیه؟ مگه ما مردها از خر ساخته شدیم. خب ما هم هورمون داریم گلبول سفید داریم جیگر و کبد و اکثر چیزایی که شما زنا دارید رو داریم. حتما باید خون و خونریزی بشه که قبول کنید؟

پ.ن: حالا جریان تیتر چیه؟ وقتی تصمیم گرفتم چیزی بنویسم این آهنگ داشت از تیوی پخش میشد.
پ‌.ن۲ : اگه وبلاگی چیزی دارین کامنت کنین بخونمتون