کارگردان گرامی که برنامه خوابهای منو تنظیم میکنی، میشه لطف کنی هرچند وقت با یک خواب کوتاه، منو یاد گذشته نندازی؟ رویای عشق بازی با لاوری که زمانی عاشقش بودی. در حالی که تو رویات همه چیز خوبه و دوست داشتنی و خبری از دلگیریهای روزای آخر نیست. و یک لحظه فکر میکنی که آخر داستان چقدر خوب داره تموم میشه. ولی از خواب بیدار میشی، و مجبوری اعتراف کنی که چقدر دلت برای یک نفر تنگ شده.
باور کن برای هر خواب خوبی که برام پخش میکنی، دو روز کامل حالم خرابه...
افتادن ترس نداره. ترس از افتادن ترس داره
پی نوشت: یکی از اون سه تا خُل و چِلی که رفتن اون بالا لبه آبشار نشستن منم! + جمله محققانه بالا رو هم به اونی گفتم که ترسید بیاد پیش ما، پایین موند و عکس گرفت!
پی نوشت 2 : یک روز عالی و هیجان انگیز سمت دیلمان. از اون روزایی که هیچوقت فراموش نمیشه :)