خب خب. هر وقت دلم خیلی میگیره میام همینجا میرم تو بایگانیهای وبلاگم، کعصشرای قدیمیمو میخونم میخندم. مگه میشه آدم انقدر کممغز؟!
ولی همیشه یه حس خوب میگیرم. حتی از اون مطالبی که تداعی کننده خاطرات بده. همینم غنیمته. تو این روزای تنهایی یک سری یادگاریها خیلی میچسبه. حتی اگه فقط به صورت کلمات باشه.
اینستامو یک سالیه که کلا پاک کردم. سعی میکنم رو خودم تمرکز کنم تا روی شوآفهای دیگرون. راضیم و فعلنه قصد برگشت ندارم. آدم باید بیشتر با خودش خلوت کنه. این شبکههای اجتماعی لعنتی نمیذارن آدم حتی با خودش تنها باشه.
احساس میکنم به نیمه راه زندگیم رسیدم. آدم فوتبال بازی میکنه وسط دو نیمه یه ربع به خودش استراحت میده که بررسی کنه نیمه اول چیکارا کرده و تو نیمه دوم چیکارا باید بکنه. واسه زندگی یه استراحت بین دو نیمه نمیخواد؟ واسه همین از قیل و قالهای زندگیم بُریدم تا تنها باشم. تنها باشم و تو تنهایی بیشتر به خودم و زندگیم فکر کنم.
ولی چیز جالب اینه که تو خلوت خودم به شدت به آیین هندو علاقمند شدم. مدام در موردش مطالعه میکنم. مثل یک حلقه گمشده بود واسه من. الان که شناختمش انگار خودمو پیدا کردم. شایدم شبیه یه تولد دوباره تو نیمه راه زندگیم باشه.
ولی متاسفانه دری رو واسم باز کرده و بهش وارد شدم که دیگه گذشتم برام یه ابهام دور و درازه. با چیزهایی که قبلا حال میکردم و سرگرم میشدم الان دیگه حال نمیکنم و این بده. انگار باید دوباره از بیس همه چیز رو بسازم. تو این آیین همچین مرحلهای پیش بینی شده و این کاملا منو میترسونه.
خب بسه دیگه. اینم باشه یادگاری شاید ده سال دیگه اتفاقی همین یادداشت رو خوندم و حال الانمو مرور کردم. تمام
بیست تا سی که همه بلندپروازی دارن. اگه بعد سی هنوز رویاهاتو رها نکرده باشی مَردی