جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

جملات مغرضانه ی یک عدد دیازپام

که اِهِن و تِلِپ اضافی دارد

200 #بیمزه بازی(1)

عنوان: شرح دلچسب ترین آمپولی که خوردم!


هر وقت سرما می خورم و میرم که آمپول پنی سیلین بزنم یه خاطره ی خوب جلو چشام مجسم میشه. می دونم، خیلی عجیبه که آدم از حالت مریضی و آمپول زدن و قرص خوردن و این جور کوفتی ها یه ذهنیت خوبی داشته باشه. در واقع این خاطره ی خوب برمیگرده به علت سرما خوردنم که داستان داره برای خودش. داستانشو بگم؟ باشه.

یکی بود یکی نبود! یکی دو سال پیش بود. تو زمستون. یه شب با دوست دختر اون زمانم (پانی) و دوستم (محسن) و دوست دخترش (لیلا) رفته بودیم دریا. وقتی رسیدم ساعت حدودا یک نیمه شب بود. نصف شب تو اون سرما، ساحل خیلی خلوت بود و افراد خیلی کمی اونجا بودن. اون موقع ها عادت داشتم هفته ای یکی دو شب با دوست دختر ذکر شده میرفتم دریا. محسن گاهی میومد ولی لیلا اولین بارش بود. (توجه: محسن و لیلا در این خاطره نقشی ندارند و فقط نقش سیاهی لشکر رو بازی می کنن!) تو ساحل قدم میزدیم و خوش می گذروندیم. هوا خیلی سرد بود. پانی یخ زده بود. یه لحظه جوگیر شدم و فردین بازی دراوردم و کافشنمو در اوردم و انداختم رو دوش پانی. این حرکت نمایشی(!) حس خوبی داشت! تو فیلم ها همچین صحنه هایی میسازن الکی نیست! هر کسی اون دور و برا بود به دیده ی تحسین به من نگریست! حالا بماند که دلیل اصلی من از این کار این بود که احساس می کردم بدون کافشن خوشتیپ ترم!! یعنی فکر می کردم با یه تیشرت آستین حلقه ای سیاه که روی یه تیشرت آستین کوتاه سیاه دیگه پوشیدم با شال گردن بنفش (که دودر شده از دوست دختر سابقم بود!) و کفش کتونی و ریش بزی (در حد معقول البته!) با موهایی که رو پیشونی ریخته، خیلی خوش تیپ تر از زمانی بودم که کافشن داشتم!

هیچی دیگه. این جانفشانی و حساب نکردن سرما به این دوگوله (اشاره برای مغزهای منحرف: منظور مخ است!) کار دستم داد و سرما خوردم دیگه. قرار بود آخر مطلب نتیجه گیری خاصی بکنم؟! وقتی داشتم در مورد نوشتن این خاطره فکر می کردم انگار برای پایان بندیش  یه چیز جالب داشتم که الان هر چی فکر می کنم یادم نمیاد!

همین دیگه. وقتی فرداش آمپول زدم براش اس ام اس زدم (از عشقت سوراخ شدم)

حالا هر وقت می خوام آمپول بزنم یاد اون شب میوفتم ولی حالا آمپول نمی خوام بزنم نمی دونم چرا یاد همچین چیزی افتادم!

خلاصه کلا دیگه آره خیلی ...!!

نظرات 15 + ارسال نظر
ضربه مغزی 8 شهریور 1389 ساعت 19:35 http://162.blogsky.com

دوست دارم یه وبلاگ مث مال تو داشته باشم .
خوشم میاد از آدمهایی که هر چی تو مخشون هست رو خالی میکنند .
از آشنایی اتفاقی با شما کاملا خوشبختم .

خواهش. می تونی شروع کنی. امتحانش ضرری نداره.

فریبا 8 شهریور 1389 ساعت 20:54

دوست دخترت دانشجو بوده یا خانواده اش خیلی open mind
بودن؟؟!!
تا تو باشی دیگه فردین بازی در نیاری...
و البته تا باشه از این مریضیا و آمپول زدنا!!دیی

یعنی تو نمی دونی؟!!!

شیوا 8 شهریور 1389 ساعت 22:12

:) اسمی که برای موضوع بندی جدیدت انتخاب کردی کاملا مناسبه!!

شما می تونی حرف بزنی؟!! آخه تا حالا فقط آیکون ازت دیده بودم!!!

اصولا من هم هروقت بخوام فداکاری کنم اخرش بشیمون میشم البته تا حالا از رو عشق نبود معمولا جو گیر می شم

اگه از روی عشق هم باشه اسمش جوگیریه!

سید قلابی 9 شهریور 1389 ساعت 01:06 http://seyed-gholabi.blogfa.com

روزه گرفتن همیشه هم واجب نیست
بخه خصوص وقتی که فشار هم بیاورد
باور کن!

چکاوک 9 شهریور 1389 ساعت 01:41 http://www.nardebunbipelle.blogfa.com

شما کلا عادتونه !
روزی ده بار که وبلاگت روup date می کنی
همین بلا رو هم سر دختر های هم در میاری



کدوم بلا؟ مثل اینکه بلا سر من اومد ها!

یه آزاده 9 شهریور 1389 ساعت 02:57 http://www.makhmase.blogfa.com

من خودم عصری چند تا نظر گذاشتم . چیکارشون کردی ؟ وای وای وای نظرای من کوش ؟ !

معمولا تو بیست و چهار ساعت شبانه روز من کارای دیگه ای هم بجز سر زدن به وبلاگم دارم! خواب - کار - ولگردی از عمده کارهای دیگم هستن. شبانه روز یه بار میام وبلاگم و نظراتو تایید می کنم و پست میزارم.

آفرودیته 9 شهریور 1389 ساعت 09:45

دیدی من از سرما لرزیدم و نزاشتم سرما بخوره!
به این میگن فدا کاری ! :[
از عشقش سوراخ شدی!!!
الان دیگه خبری نیست از ش فک کنم! :-]

نخیرم. اون خودش فردین بازی درنیاورد! یادمه، الکی تعارف می کرد کم نیاره!!
نه دیگه. درسش تموم شد رفت.

بهاره 9 شهریور 1389 ساعت 11:30 http://www.pashe-koori.blogsky.com

من حاضرم بمیرم اما آمپول نزنم.

واسه تو هم یکی از این اتفاقات بیوفته، هر وقت بخوای آمپول بزنی لبخند میزنی!

فریبا 11 شهریور 1389 ساعت 13:01

من از کجا می دونستم؟!!!همینجوری حدس زدم!!

کلیشه 15 شهریور 1389 ساعت 06:59 http://kelishe.wordpress.com

ّبرای شروع خوب بود :))
فکر کنم می خواستی بگی آمپول خوشمزه ای بود ، یا نتیجه اخلاقی اینکه اگه آدم واسه یه همچین چیزی سرما بخوره اشکال نداره و اینا

همینجوری یه خاطره ای بود که به ذهنم اومد. عنوان داره که. (بی مزه بازی!)

جیران 15 شهریور 1389 ساعت 12:34 http://jairanpilehvari.wordpress.com

آخی...
این از اونا بود که آدم شادی می کنه می خونه :)
من که مثه سگ می ترسم از آمپول در هر شرایطی ایون واسه عشق و اینا :)

حسن 25 مهر 1390 ساعت 18:07

خب انقد تو کردی تو سوراخش یک بارم سوراخ شدی منت داره

دیازپام 29 مهر 1390 ساعت 13:22

بسیار جالب (کامنت حسن)

zahra 7 بهمن 1391 ساعت 11:50 http://alivzahra.blogfa.com

بارک اله چقدر معرفت تو این دنیا کم پیدا میشه خداییش .

معرفت ریایی؟! زیاده که!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد