به جای آدما، به آسمون نگاه کن
از این بازی بزن بیرون تا تموم روحت خورده نشده
۱۶ فروردین ۹۰/ ۲۳:۴۰ دوشنبه
باید نوشت.
زندگی هم زندگیهای قدیم/ عشق هم آن عشقهای آتشین
یار هم یاری که با ما یار بود/ در عبور روزهای دلنشین
گفت و گو هم گفت و گوهای قشنگ/ در شبان شعر و مهتاب و شراب
بوسه هم آن بوسههای غرق مهر/ تا سحرگاهان پیش از آفتاب...
با اینکه قدیمی نیستم ولی با این شعر و موسیقی خیلی ارتباط برقرار میکنم. حس میکنم...
[حوصله نوشتن اونچه تو ذهنمه رو ندارم. تموم اون چیزهایی که امشب باید مینوشتم بمونه تو ذهنم تا فراموش شه. مثل تموم چیزهایی که ننوشتم و فراموشم شده.]
چه حس بدیه وقتی نویسنده باشی ولی حوصله نوشتن نداشته باشی. عذابه. حتی واسه مطالبی که ذهنت بهت پیشنهاد میکنه. مخصوصا وقتهایی که روحت میگه بنویس ولی جسمت میخواد قلم رو بذاره پایین و بخوابه...
پینوشت۱: در این روزها که دلگیر هجرت فرامرز اصلانی هستم، دفتر خاطراتی از جوانیام یافتم، گشودم، این آمد. شعری از او به نام قدیم. به همراه کلماتی که آن لحظه از مغزم میگذشت
پینوشت۲: فروردین ۹۰. جوانی ۲۱ ساله بودم. پر از شوق کشف جهان. پر از ترسیم آینده. با چاشنی خوشبینی مفرط
پینوشت۳: روحت شاد لنرد کوهن وطنی، اصلانیه عزیز
خب خب. هر وقت دلم خیلی میگیره میام همینجا میرم تو بایگانیهای وبلاگم، کعصشرای قدیمیمو میخونم میخندم. مگه میشه آدم انقدر کممغز؟!
ولی همیشه یه حس خوب میگیرم. حتی از اون مطالبی که تداعی کننده خاطرات بده. همینم غنیمته. تو این روزای تنهایی یک سری یادگاریها خیلی میچسبه. حتی اگه فقط به صورت کلمات باشه.
اینستامو یک سالیه که کلا پاک کردم. سعی میکنم رو خودم تمرکز کنم تا روی شوآفهای دیگرون. راضیم و فعلنه قصد برگشت ندارم. آدم باید بیشتر با خودش خلوت کنه. این شبکههای اجتماعی لعنتی نمیذارن آدم حتی با خودش تنها باشه.
احساس میکنم به نیمه راه زندگیم رسیدم. آدم فوتبال بازی میکنه وسط دو نیمه یه ربع به خودش استراحت میده که بررسی کنه نیمه اول چیکارا کرده و تو نیمه دوم چیکارا باید بکنه. واسه زندگی یه استراحت بین دو نیمه نمیخواد؟ واسه همین از قیل و قالهای زندگیم بُریدم تا تنها باشم. تنها باشم و تو تنهایی بیشتر به خودم و زندگیم فکر کنم.
ولی چیز جالب اینه که تو خلوت خودم به شدت به آیین هندو علاقمند شدم. مدام در موردش مطالعه میکنم. مثل یک حلقه گمشده بود واسه من. الان که شناختمش انگار خودمو پیدا کردم. شایدم شبیه یه تولد دوباره تو نیمه راه زندگیم باشه.
ولی متاسفانه دری رو واسم باز کرده و بهش وارد شدم که دیگه گذشتم برام یه ابهام دور و درازه. با چیزهایی که قبلا حال میکردم و سرگرم میشدم الان دیگه حال نمیکنم و این بده. انگار باید دوباره از بیس همه چیز رو بسازم. تو این آیین همچین مرحلهای پیش بینی شده و این کاملا منو میترسونه.
خب بسه دیگه. اینم باشه یادگاری شاید ده سال دیگه اتفاقی همین یادداشت رو خوندم و حال الانمو مرور کردم. تمام
بیست تا سی که همه بلندپروازی دارن. اگه بعد سی هنوز رویاهاتو رها نکرده باشی مَردی
ما خودمون تصمیم میگیریم از بین سرنوشتهایی که برامون تعیین شده، کدومو انتخاب کنیم
یه نقل قولی از یه جا شنیدم که نمیدونم مال کیه ولی خیلی خوبه. میگه تو زندگیت فقط باید به نظر دو نفر اهمیت بدی. نسخه ۸ ساله خودت و نسخه ۸۰ ساله خودت. اگه این دو تا ازت راضین، یعنی کارت درسته
پ.ن: نسخه ۸ سالم فقط از من بستنی میخواد نسخه ۸۰ سالمم ایزی لایف. ولی فک میکنم هر دو ازم راضین
همیشه سعی کنین تو زندگیتون چشم انداز بلند مدت داشته باشین و فقط فرداتون رو نبینین. مثلا من برنامه ریزی کردم که از 60 سالگی تریاکی بشم.
تو برای آیندت چه برنامه ای داری؟
گاهی فکر میکنم سهمیه خندهی زندگیمو تو دوران نوجوونیم تموم کردم. واسه همینه که دیگه نمیتونم بخندم
احمقانست اگه ۶ ماه بخوای با همه دوستات قطع رابطه کنی، اینستا و واتساپتو دیلیت کنی، با هیچکس در ارتباط نباشی، بیرون نری تفریح نکنی، خبر نخونی، هیچ کاری نکنی که رو هدفت تمرکز کنی؟ شب و روز. به هیچ چیز دیگه فکر نکنی فقط برای چیزی که از عمق وجودت میخوای و داری برایش تلاش میکنی و میدونی مسیرت هم درسته وقت بذاری؟
من الان اینجوریم. تقریبا داره ۳ ماه تموم میشه. مثل مادری که منتظر بدنیا اومدن بچشه. مثل سربازی که منتظر تموم شدن دوره سربازیشه. و مثل منی که خودمو موظف کردم به هیچ چیز دیگه فکر نکنم و فقط بچسبم به چیزی که میخوام و تا به اون ورژن از خودم نرسیدم ول نکنم. اینه ماموریت من.
چند سال بود که سابقه نداشت آخر هفتهها خونه بمونم، الان سه ماهه موندم. چند سال بود که حداقل هفتهای یکی دو شب رو جای دیگه میخوابیدم، الان ساعت ۱۱ شب تو اتاقم خوابم. چند سالی میشد که مثل همه آدمای معتدل، کار و تفریح اولویت زندگیم بود؛ ولی الان فقط خودم. خودم و خودم.
نه به کسی احتیاج دارم نه به چیزی. فقط باید پیش برم. همین و همین. نظم و استمرار و آگاهی رو تمرین کنم. خودم رو ارتقا بدم و از خودم اون چیزی بسازم که دوست دارم.
خب خب خب، میخوام خیلی حرف بزنم. تا صب زِر بزنم اصلا. چرا؟ چون یک سال کامل هیچی نگفتم. وجدانا از آخرین پستی که گذاشتم یک سال و چهار ماه میگذره؟ خب بله سال دیگه چیه. مگه مث قدیماست که بچه بودیم از این سال عید تا اون سال عید یک عمر کامل باشه؟ نخیر اقای من. چشم میذاری رو هم میاد و میره. فک کن ده سال دیگه چقدر سریع بگذره.
اصلا من فکر میکنم هرچی جِرم آدم بیشتر بشه گذر زمان رو کمتر احساس میکنه. مثلا یه درخت پونصد ساله مثل ما سال و ماه رو احساس نمیکنه. حتما براش یه سال مثل یه روزه. یا یه کوهِ میلیون ساله یه پلک زدنش ۱۰۰ سال طول میکشه. حالا این که یه چی رو کره خاکیه. برو دورتر. اونور کهکشان. اونور تلسکوپ جیمز وب. اصلا اونور جایی که جیمز وب داره میبینه. اونجایی که با فکر کردن بهش مغزمون میگوزه. ته ته سیاهچالههای فضایی. اونجورجاها حتما ازل تا ابد ماها، از بیگ بنگ ماها تا اونجایی که نمیدونیم کجاست، حتما یه آنه. حتی یه ثانیه هم نه. یک آن. قبل و بعد هم نداره. از اول تا آخرش یه لحظست.
یادمه تولد سی سالگیم، وقتی یه سری از دوستام سوپرایزم کردن، یکی از دوستام که حدود ۴۰ سالش بود، بهم گفت ببین محمد، ۳۰ تا ۴۰ سالگی مثل برق و باد میاد و میره و اصلا حسش نمیکنی. الان که نصف این دهه گذشته (حالا یکی دو سال کمتر بیشتر) میفهمم چقدر درست گفته. ببین خداییش، یکی دو سال کلا به تخممه حساب نمیکنم اصلا. عوارض سی تا چهل سالگیه یحتمل.
حالا یه چیز دیگه، یه گروه ده دوازده نفری تلگرامی داریم مال بچههای دوران دبیرستان. هرچند سال یه دورهمی هم میگیریم قیافه همو ببینیم اوسکولی دوره نوجوونیامون یادمون نره. فکر کن ۱۶ سال گذشته از همون موقع. پوف. حالا اکثرا یا بچه دار شدن یا لااقل کارهای اداری بچه دار شدن رو انجام دادن منتظر جواب بیبی چک هستن. یا لااقل فعلنه یه زن رو دارن که باهاش فعل بچه خواستن رو صرف کنن. تنها کسی که بینشون هنوز زندگی رو جدی نگرفته منم. هیچ از امتحان کردن چیزهای جدید نمیترسم. نمیدونم اسمش جراته یا کصخل مصخلی چیزی هستم ولی هرچی هست خیلی امیدوارم به زندگی و راهی که دارم میرم. این امیدواری از جنس امیدواری دهه بیست زندگی نیست. یه چیز واقعیه و قابل لمس. معتقدم مستحق زندگی که دوسش دارم هستم. تغییرات شخصیتی خوبی هم داشتم و راضیم از چیزهایی که به خودم مربوط میشه. حالا بعضی روزا هم احساس ناامیدی میکنم. احتمالا طبیعیه و به خاطر هورمونهاست. خب چیه؟ مگه ما مردها از خر ساخته شدیم. خب ما هم هورمون داریم گلبول سفید داریم جیگر و کبد و اکثر چیزایی که شما زنا دارید رو داریم. حتما باید خون و خونریزی بشه که قبول کنید؟
پ.ن: حالا جریان تیتر چیه؟ وقتی تصمیم گرفتم چیزی بنویسم این آهنگ داشت از تیوی پخش میشد.
پ.ن۲ : اگه وبلاگی چیزی دارین کامنت کنین بخونمتون
من میگم هر کی هستی هرچی هستی هرجا هستی، بهترین خودت باش
نذار ته تهش وقتی پیرکفتال ریقوی ایزیلایف بند شدی برگردی به خودت بگی ای وای چرا تو زندگیم هیچوقت فلان کاری که دوست داشتم نکردم، فلان جایی که دوست داشتم نرفتم، فلان گوهی که به نظرم خیلی خفن بود و همیشه دوست داشتم رو نخوردم
(رهاش کن بره رفیق) یه دیالوگ تو فیلم چیزهایی هست که نمیدانی فردین صاحب زمانیه. فیلمی که تاحالا ۱۲ بار دیدم و پایه باشه بازم میبینم
زندگی هم میتونه خیلی قشنگ باشه حتی بدون اینکه به تمام چیزهایی که میخوای نرسیده باشی
مخاطب خاص: خودم